کتاب الهه
کاری از: بزرگمهر گلبیدی و ناصر صفاریان
آمادهسازی و ویرایش متن گفتگوها: امید نجوان
طرح و گرافیک: مهرداد شیخان
۲۲۴ صفحه
بهار ۱۴۰۴
ناشر: بزرگمهر گلبیدی
این کتاب، در شمارگانی محدود، برای بزرگداشت الهه فرمانی منتشر شده است.

رونمایی از کتاب «الهه» در خانه سینما
غروب روز چهارشنبه، بیستوچهارم اردیبهشت، کتابخانهی خانه سینما شاهد رونمایی و توزیع کتاب «الهه» (به روایت بزرگمهر گلبیدی و ناصر صفاریان) بود.
این کتاب روایتی از زندگی و فعالیتهای زندهیاد الهه فرمانی، فارغالتحصیل دانشگاه سوربون، فعال محیطزیست، مددکار اجتماعی، طراح و گرافیست، مؤلف و مترجم کتابهایی در زمینهی فلسفهی شرق، مهندس شهرساز، از بنیانگذاران انجمن گیاهخواران و همچنین مسئول راهاندازی تعدادی رستوران با هدف ارائهی غذاهای گیاهی در کشور ماست.
در ابتدای این مراسم که با حضور جمعی از نویسندگان، هنرمندان و فعالان عرصههای مختلف برگزار شد، ناصر صفاریان (یکی از راویان کتاب مورد بحث) ضمن اشاره به ایدهی «انتقال اطلاعات موجود در گفتوگو با دوستان و همکاران زندهیاد فرمانی» که به گفتهی او «به دلیل اهمیت در تشریح و بازنمایی این شخصیت تکرارنشدنی، از روی فیلم مستند «الهه» پیاده شده» گفت: «مستند مورد بحث در فاصلهی سالهای ۱۴۰۱ تا ۱۴۰۳ و به سفارش آقای بزرگمهر گلبیدی (همسر زندهیاد فرمانی) ساخته شد تا برای کسانی که هیچگونه شناختی از ایشان نداشتهاند ارائهدهندهی اطلاعات مهم و دست اولی باشد.»
وی افزود: «کتاب «الهه» متن کامل گفتوگوهایی است که برای آن فیلم مستند و به ضرورتِ ساخت آن انجام شد. گفتوگوهایی که البته از دلِ پرسش و پاسخ آقای گلبیدی با تعدادی از دوستان، همکاران و افراد نزدیک به خانم الهه فرمانی بیرون آمد؛ و بنده به عنوان کارگردان فیلم، افتخار همراهی با ایشان و انجام بعضی از مصاحبهها را داشتم.»
وی در ادامه گفت: «میخواستیم رونمایی کتاب در جایی معتبر و وزین، ولی نه در قالب خشک و رسمی برگزار شود. به همین خاطر به کتابخانهی خانه سینما فکر کردیم. ضمن این که گرچه کمتر مورد اشاره قرار گرفته ولی الهه فرمانی اهل هنر هم بوده و گدشته از طراحی و معماری و موسیقی و آشنایی نزدیک با هنرمندانی نظیر پروانه اعتمادی، دستی هم در فیلمسازی داشته.»
صفاریان همچنین گفت: «به جز کارگردانی مجموعه فیلمهای آشپزی، ایشان مستند «جعبهی آینه» را هم دربارهی خانهی هنرمندان با تاکید بر ویترینها و چیدمان آنها ساخته است. مستندی که دستمایه و منبع چاپ بروشورهای معرفی خانهی هنرمندان به افراد نیز شده است.» وی در ادامه افزود: «چنان که در همین کتاب هم اشاره شده جعفر پناهی پس از آشنایی با ایشان از او میخواهد طراح صحنهی یکی از فیلمهایش باشد ولی خانم فرمانی به دلیل گرفتاریهای متداولی که داشته این پیشنهاد را قبول نمیکند. پس برای چنین آدمی و چنین کتابی، چه جایی بهتر از خانه سینما؟ من از مدیران خانه سینما و بهخصوص خانم پیشنماز، مدیر کتابخانه بسیار ممنونم که این امکان را برای ما فراهم کردند.»
صفاریان سپس گفت: «عملاً کار ما به یک مجموعه سهتایی گسترش پیدا کرد که شامل فیلم، کتاب و طراحی و اجرای وبسایتی برای انتشار یادگارهایی از زندهیاد فرمانی بود. خوشبختانه فیلم «الهه» روز بیستوششم اردیبهشت سال گذشته در پردیس زیمامال مورد رونمایی قرار گرفت؛ و امروز توانستیم کمتر از یک سال بعد، به رونمایی کتاب برسیم و سایت هم به زودی آماده بهرهبرداری خواهد شد.»
وی در ادامهی صحبتهای خود گفت: «جامعالاطراف بودن خانم فرمانی و گسترهی دایرهی ارتباطات ایشان، باعث شد حتی بعد از ساخت فیلم و انتشار کتاب هم دانستههای ما از ایشان و آثارشان بیشتر شود. مثلاً من همین چند روز پیش در یک تماس تلفنی با ماهور، دختر احمدرضا احمدی عزیز و فقید متوجه شدم کتاب «بهاگاواد گیتا» که مهمترین مترجمش در ایران خانم فرمانی است، کتاب مورد علاقهی این شاعر بوده و او در کنار بسیاری از صفحهها پانویس نوشته، خط کشیده و یادداشتبرداری کرده است.»
صفاریان همچنین در توضیح این نکته افزود: «در اتفاق جالب و دیگری به تازگی متوجه شدم یکی از دوستانِ نقاش و گالریدار، دوستِ دوران کودکیِ الهه فرمانی بوده و مادرانشان هم دوست صمیمی بودهاند؛ و این دو اصلاً در کنار هم بزرگ شدهاند. یعنی دروازهی اطلاعات دربارهی این موضوع همچنان باز است و مدام چیزهایی جدیدی به دستمان میرسد که میتوان به اشتراک گذاشت. شاید در این زمینه، انتشار مطالب در وبسایت رسمی خانم فرمانی کارگشا باشد و برای انتشار اطلاعات تازهتر و بهروز بتواند به ما کمک کند.»
در بخش بعدی این مراسم رونمایی، بزرگمهر گلبیدی، همسر زندهیاد الهه فرمانی، ضمن تشریح خاطراتی از آشنایی خود با ایشان که سرانجام به عشق و ازدواجی محکم و عمیق منجر شد گفت: «الهه جان نوزده سال از من بزرگتر بود و همین نکته به اضافهی موانعی که در نگاه عرفی و اجتماع ما وجود دارد باعث ایجاد محدودیتهایی شده بود که البته هیچکدامشان نتوانست این مسیر و هدف مشترک را مسدود کند؛ و ما حدود سی سال (از ۱۳۷۰ تا ۱۴۰۰) با احترام و عشقی عمیق در کنار هم زندگی کردیم.»
وی که در بخشهایی از این صحبتها قادر به کنترل احساسات خود نبود همچنین گفت: «وقتی الهه جان با پیشنهاد من برای ازدواج موافقت کرد احساس میکردم خوشبختترین مرد روی زمین هستم؛ و به اصطلاح بلیتام در این جهان برنده شده است.»
گلبیدی افزود: «با تمام فراز و نشیبهایی که به دلیل اختلاف سنی زیاد میان ما وجود داشت، او با نیکخواهی و خیرخواهیِ کامل و نامحدود، همواره و بیوقفه مراقب من بود و کارهای شگفتانگیزی برای زندگیمان انجام داد که اشاره به آنها شاید برای بسیاری از زوجهای امروزی بتواند الهامبخش و آموزنده باشد.» وی گفت: «الهه فرمانی، عزیزترین و محترمترین موجود زندگی من بود و خوشحالم که در تمام طول زندگی مشترکمان، همواره از همراهی و همقدمی با وجود نازنین او لذت بردم.»
در ادامهی مراسم، ناصر صفاریان با تشکر ویژه از خانم سحر عرب و آقای فرزان لولویی برای یاریهایشان در مراحل مختلف، با سپاس از بابک بهرامبیگی تدوینگر، محمد صفاریان مدیر تولید و سلمه اربابون صداگذار فیلم یاد کرد و سپس از بابک بذرافشان (مدیر فیلمبرداری فیلم)، امید نجوان (مسئول آمادهسازی و تنظیم گفتوگوها) و مهرداد شیخان (طراح گرافیک کتاب) دعوت شد تا دربارهی نحوهی همکاری خود با این پروژه توضیحاتی ارائه دهند.
در ابتدای این بخش، بابک بذرافشان با اشاره به «پررنگ بودن ویژگیهای محتوایی» در «فیلم تولید شده» گفت: «زمانی که فیلمبرداری این فیلم در جریان بود، برخلاف خیلی وقتها خصوصاً در سالهای اخیر، از ثبت تصویرها لذت بردم. تصویرهایی که برای خود من شامل لحظههای بسیار شیرین، جذاب و در عین حال غمانگیزی از یک زندگی مشترک و بسیار قابل احترام بود.»
وی گفت: «شاید بتوان گفت بیش از هر عامل دیگری، خلوص و صداقتی که در رفتار و گفتار آدمهای این فیلم بود مرا به خود جذب میکرد؛ و خیلی خوشحالم که در بخشی از تولید این فیلم حضور داشتم و توانستم انجام وظیفه کنم.»
امید نجوان، ویراستار و تنظیمکنندهی متن گفتوگوهای کتاب نیز دربارهی همکاری خود گفت: «متاسفانه من در زمان حیات خانم الهه فرمانی ایشان را ندیده بودم و طبعاً هیچ شناختی از خصوصیات اخلاقی و شخصیت برجستهشان نداشتم. اما خوشبختانه پیادهسازی متن گفتوگوها و تنظیم آنها برای متن کتاب، باعث باز شدن پنجرهای در برابر چشم من شد که حاصل آن، رویارویی با طیف گستردهای از فعالیتهای مهم و قابل توجه زندهیاد فرمانی بود.»
وی افزود: «بسیار خوشحالم که در گردآوری و تنظیم مطالب این کتاب نقش کوچکی داشتم؛ و از این مسیر موفق شدم با زندگی الهامبخش این شخصیت معتبر و قابل احترام آشنا شوم.»
مهرداد شیخان، گرافیست و صفحهآرای «الهه» نیز ضمن اشاره به «تاثیر مستقیم مستندسازی» در «کیفیت فنی طراحی این کتاب» گفت: «از آنجا که سالهاست در زمینهی ساخت فیلمهای مستند فعالیت دارم، باید اعتراف کنم روبهرو شدن با حجم انبوهی از عکسهای به جا مانده از زندگی پربار خانم فرمانی، برای من غافلگیرکننده بود. تماشا، انتخاب و در نهایت، استفاده از عکسهایی که داستان زندگی این بانو را از حتی پیش از تولد در دامن یک خانوادهی موفق به نمایش میگذاشت.»
وی گفت: «وقتی فیلم «الهه» را دیدم و متن پیاده شدهی گفتوگوها را مطالعه کردم افسوس خوردم که چرا ایشان را در زمان حیاتشان ملاقات نکردهام. با این وجود و با وسواس، دقت و حساسیت بسیار زیاد تلاش کردم عکسهای استفاده شده در کتاب را از میان صدها و شاید هزاران عکس به جا مانده از این بانوی جستوجوگر و خستگیناپذیر انتخاب کنم.»
گفتنی است در بخش پایانی این مراسم رونمایی که با نمایش بخشهایی از فیلم «الهه» (ساختهی ناصر صفاریان) و سپس پذیرایی با محصولات غذایی گیاهی همراه بود، کتاب زندگی و کارِ الهه فرمانی که در شمارگانی محدود و به مناسبت بزرگداشت او منتشر شده، توسط بزرگمهر گلبیدی و ناصر صفاریان امضا شد و در اختیار حاضران در مراسم قرار گرفت.
خبرگزاری ایسنا
۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴


مستندِ الهه، در فاصله سالهای ۱۴۰۱ تا ۱۴۰۳ به کارگردانیِ بنده ساخته شد. مستندی برای شناختِ بیشترِ و بهترِ الههخانمِ فرمانیِ نازنین، بهویژه برای کسانی که هیچگونه آشنایی با ایشان نداشتهاند. مستندی به سفارش و به روایتِ دوستِ بزرگوارم، آقای بزرگمهر گلبیدی و در چارچوبِ علایق و سلایق و شرایطی که به هر روی، برای گفتنها و نگفتنها داشتند…
کتابِ الهه، متنِ کاملِ گفتوگوهاییست که برای آن فیلم و به ضرورتِ ساختِ آن انجام شد. گفتوگوهایی از دلِ پرسش و پاسخِ آقای گلبیدی با دوستان و نزدیکانِ الههخانم، با افتخارِ حضور بنده در همراهیِ ایشان و گفتوگو با خودِ دوستداشتنیشان.
ناصر صفاریان

سی سال عاشقی / بزرگمهر گلبیدی
چه زمانی با خانم الهه فرمانی آشنا شدید؟
اولینبار الهه را اواخر سال ۱۳۶۸ یا اوایل ۶۹ در کلاس بهاگاواد- گیتای آقای دکتر علوی مقدم دیدم. مدتی بعد هم، در ۱۴ آذرماه ۱۳۶۹ در کلاس های آشنایی با مبانی کریشناآگاهی من شرکت کردند. به یاد دارم پس از گذشت مدتی، در تاریخ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۷۰ بود که او یک برنامه عکاسی در منزل خود ترتیب داد و من هم به همراه دوست ارجمندم، آقای مهرداد رازی که قرار بود عکاسی کند، به منزلشان رفتم. خانهای که وقتی واردش میشدید، از هر زاویهای به بخشهای مختلف آن مینگریستید، هنر، زیبایی، لطافت و خلاقیت از ترکیب عناصر آن می بارید و چیدمان هنرمندانهی همه چیز در خانه بهحدی بود که علاوه بر دستان یک هنرمند، روح لطیف یک شخص سرشار از محبت، چشم و ذهن شما را با خود به عمق یک زیبایی جذاب میبرد.
این، زمانی بود که من کمی از نزدیکتر و بهتر الههجان را شناختم؛ و بهتدریج متوجه شدم او میتواند «خاصترین آدم زندگی من» باشد. از ۲۸ شهریور ۱۳۷۰ هم هر هفته پنجشنبهها تا قبل از افتتاح رستوران جالیز، ایشان را با تنی چند از دوستان برای صرف مجموعهای از غذاهای گیاهی دعوت میکردم. آن زمان، دیدارهای ما گاهگاه صورت میگرفت؛ ولی با این وجود، شناخت من از ایشان در مسیر کلاسهایی که برگزار میشد عمیقتر شد… تا این که در جریان افتتاح رستوران گیاهی «جالیز» برای کمک به طراحی داخلی و دکور آنجا در ۳۰ شهریور ۱۳۷۰ برای بازدید از رستوران با من همراه شدند، و قرار شد من و ایشان فعالیتهای مشترکی انجام دهیم؛ و همین موضوع به اندازهی کافی ما را به هم نزدیک کرد و ادامه یافت تا این که در ۳۰ آذر ۱۳۷۰ مهمانی افتتاح رستوران جالیز برگزار شد. فکر میکنم پس از رستوران گیاهی گوویندا در سال ۱۳۵۵، جالیز به عنوان اولین رستوران گیاهی رسمی در ایران آغاز به کار کرد. دی ماه ۱۳۷۰ بود که اوج دیدارهای روحبخش ما صورت گرفت و منجر به پیوندی ابدی شد.
وقتی من الههجان را بهتر و از نزدیکتر شناختم، نوعی شیفتگی نسبت به او در خودم احساس کردم و به همین خاطر دلام میخواست هرچه بیشتر فرصت مصاحبت و معاشرت با او را داشته باشم. علاقهی من به الهه چنان بود که به رغم اختلاف سنی قابل توجهی که با هم داشتیم و البته نامتعارف بودن ازدواج با کسی که حدود نوزده سال از من بزرگتر بود، به او پیشنهاد ازدواج دادم. در حقیقت، این ازدواج را شکلی از همصحبتی میدانستم که به من اجازه میداد تا همیشه و در همه حال کنارش باشم. بههرحال با وجود موانعی که وجود داشت، سماجت من باعث شد تا الهه به این وصلت راضی شود و ما سرانجام در سال ۷۱ با هم ازدواج کردیم.
چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۷۰ در ناباوری به او پیشنهاد ازدواج دادم! الههجان در ۱۶ اسفند همان سال برای سفری یکماهه به هند رفت و ۱۴ فروردین ۱۳۷۱ به ایران بازگشت و من جمعه ۲۱ فروردین الههجان را از مادرشان مهینجون خواستگاری کردم.
الهه شخصیت پرمهر و سرشار از دانشی داشت که هرکس دیگری هم از مصاحبت با او لذت میبرد. او یک انسان گرم و صمیمی بود؛ با خویشتنداریهای خاص خودش. ما از ۱۳۷۰ تا ۱۴۰۰ با هم و در کنار هم زندگی کردیم؛ یعنی دقیقاً سی سال… و در طول این مدت، با وجود فراز و نشیبهای طبیعی زندگی، همواره از معاشرت و مصاحبت با او لذت بردم. اگر بخواهم برای این موضوع دنبال دلیل بگردم شاید بتوانم آن را در صداقت، شرافت و انسانیت بینظیر الهه جستوجو کنم. چیزی که میتوان گفت در روزگار ما کیمیاست.
زمان ازدواج، شما چند سالتان بود؟
آن زمان من بیستوشش ساله بودم و الههجان چهلوپنج سال سن داشت و نوزده سال بزرگتر از من بود. البته به نظر خودم این مانع چندان بزرگی نبود چون نسبت به او یک نوع شیفتگی خیلی شدید احساس میکردم و از بودن در کنارش بینهایت لذت میبردم. البته این شیفتگی را همچنان و هنوز که او دیگر در میان ما نیست هم دارم؛ و این حسیست که میدانم در جامعهی ما چندان متعارف نیست. از این نظر شاید ازدواج تنها شکلی بود که میتوانست ما را بیدغدغه و بدون نگاه خاصِ دیگران در کنار هم قرار دهد. برای من فرم و شکلِ بودن در کنار الههجان مهم نبود؛ من اینقدر او را دوست داشتم که اصلاً به این چیزها فکر نمیکردم و فقط دلام میخواست همراه و همصحبت دائمی او باشم.
موقعیت خانوادگی شما و خانم فرمانی در چه وضعیتی بود؟ منظورم این است که به نظر خودتان در آن شرایط، خانوادهها میتوانستند با هم وصلت داشته باشند؟
پدر الههجان سرهنگ خلبان نیروی هوایی بود و طبعاً خانوادهی آنها از نظر فرهنگی، موقعیت اجتماعی و رفاه مالی، وضعیت بسیار خوبی داشتند. همهی افراد خانوادهی الههجان بااصالت و یکی از آن دیگری دوستداشتنیتر بودند و هستند.
خوشبختانه من در خانوادهای فرهنگی پرورش یافتهام. پدرم در سال ۱۳۳۲ از دانشگاه تهران، لیسانس حقوق گرفته و دارای گرایشهای ملی و ناسیونالیستی بود. او تلاش کرد تا همهی ما شش فرزند خودش را به جایگاه اجتماعی خوب و مناسبی برساند. خواهران و برادرم همگی تحصیلات عالیه دارند. پدرم خیلی در این مهم کوشید و مادرم فرشتهای مهربان بود که به خصوص، مرا از کودکی، سرشار از محبت خویش کرد. ما از نظر اقتصادی هم وضعیت نسبتاً خوبی داشتیم و میتوان گفت در رفاهی نسبی زندگی میکردیم. امیدوارم توانسته باشم پاسخ پرسشتان را بدهم.
واکنش خانم فرمانی وقتی به او پیشنهاد ازدواج دادید چه بود؟
وقتی به الهه پیشنهاد ازدواج دادم او بارها با من صحبت کرد و با تجربهی بیشتری که داشت مشکلاتی که سر راه این اتفاق بود را به شکلی خردمندانه و با دقت برایم تشریح کرد. بارها و بارها به من گفت اصلاً اصرار نکنم و موضوع را کاملاً فراموش کنم! اما همانطور که گفتم میزان شیفتگی من به او در حدی بود که هیچکدام از این موانع و نگاههای بیرونی را نمیدیدم و فقط به این فکر میکردم که با او و در کنارش باشم. احساس من به او آنقدر شدید بود که به نظرم میتوانست از هر نگاه عرفی و مانع دیگری هم عبور کند. مسائلی که جدا از مهینجان (مادر الههجان)، پدر و مادر خودم نیز بارها به آن اشاره کرده بودند اما در نهایت همهشان به این خواسته احترام گذاشتند و بهنوعی تسلیم شوریدگی من شدند.
کسی هم بود که مخالفت خاصی داشته باشد؟
بله. شاید کسی که بیشترین مخالفت را با ازدواج من و الهه داشت پدر خودم بود. البته او هم بعد از مدتی نظرش تغییر کرد. من این خاطره را چند بار و چند جای دیگر هم تعریف کردهام…مدتی بعد از این که من و الهه ازدواج کردیم، شرایطی پیش آمد که پدرم چند روز باید به منزل ما میآمد و با ما زندگی میکرد. وقتی او به خانه برگشت به مادرم گفته بود: «طاهره خیالت راحت باشه که پسرت عاقبتبهخیر شد!» میتوان گفت این بهترین واکنشی بود که من از اطرافیان نزدیک خودم دریافت کردم.
دوستان خود شما و الههخانم دربارهی این موضوع چه واکنشی داشتند؟
کموبیش میتوانید تصور کنید که من در بین خانوادهی خودم، خانوادهی الههجان و دوستان خودم که با آنها رفاقت و معاشرت معنوی داشتم چه شرایط پیچیده و عجیب و غریبی داشتم. یکی از افرادی که نقش بسیار مهمی در وصلت ما داشت استاد بنده، جناب آقای دکتر علویمقدم بود که مشکلات راه را هموار ساختند و من همیشه در طول زندگیام از نیکسرشتی و پاکفطرتی او بهرهمند بودهام. بههرحال در فرهنگی که ما در آن زندگی میکنیم اختلاف سن خیلی زیاد عروسخانم یک ویژگی غیرطبیعی به حساب میآید و طبعاً خیلیها به این موضوع اشاره میکردند. اما تا جایی که به من مربوط است باید بگویم به تنها چیزی که فکر نمیکردم همین اختلاف سن بود! من برای این که حرفام را ثابت کرده باشم سنگنوشتهای که جملهای با همین مضمون روی آن حک شده بود را به الهه هدیه دادم. روی آن سنگ به انگلیسی نوشته شده بود:If I could choose again; I would still choose you. یعنی «اگه میتونستم دوباره انتخاب کنم، باز هم تو رو انتخاب میکردم.»
باید اعتراف کنم در ذات الههجان چیز عجیبی بود که اگر من به گذشته برگردم و امکان انتخاب مجدد کسی برای زندگی مشترک را داشته باشم، به طور حتم دوباره خود او را انتخاب میکنم.
بههرحال میدانید که از نظر عرف اجتماعی، خصوصاً در کشور ما که عمدتاً ازدواج آقایان با خانمهایی کوچکتر از خود بهعنوان الگو مطرح میشود چنین موضوعی چندان طبیعی نیست.
بله، قبول دارم. دلایلی که از سوی آدمهای اطراف مطرح میشود و خصوصاً حرفهایی که مبتنی بر خِرَد و آیندهنگری هم هست، فضای ذهنی سنگین و عجیب و غریبی به وجود آورده بود که در نهایت با خودم فکر کردم شاید تمام اینها درست هم باشد اما چنان شیفتهی جاذبهی وجود الهه بودم که اصلاً به این حرفها توجه نمیکردم و فقط دلام میخواست با او و تا آخر عمر در کنارش باشم.
جالب این که این شیفتگی با وجود فراز و فرودهایی که زندگی ما مثل زندگی سایر آدمها با آن روبهرو بود به مرور بیشتر و عمیقتر هم شد. به عبارتی دیگر این رابطه و این عاطفهی عمیق، هر آنچه که به موضوعات متعارف اجتماعی مرتبط بود را نادیده گرفت و پشت سر گذاشت.
جالبتر این که در مسیر زندگی خود ما مواردی پیش آمد که بعضی شاگردان خودم در چنین موقعیتی قرار گرفته بودند و حالا من بهنوعی مجبور بودم برای آنها برعکس همین استدلال را ارائه کنم! مثلاً باید بهشان میگفتم در آینده و در صورت ازدواج با فرد مورد نظرشان که از نظر سنی بزرگتر از آنهاست در چه موقعیتی قرار خواهند گرفت یا چیزی شبیه این. میخواهم بگویم با وجود انتخاب خوبی که داشتم، خودم هم گاهی در این موقعیت متناقض در بین عشق، واقعیت و قوانین طبیعت قرار میگرفتم و نمیدانستم چهکار باید بکنم.
یکی از چیزهایی که اغلب دوستان و آشنایانتان به آن اشاره میکنند برخی ویژگیهای قابل توجه در خانه یا محل زندگی مشترک شما و خانم فرمانیست. منزلی بسیار آراسته با نوعی طراحی چشمنواز و جذاب.
وقتی ما با هم ازدواج کردیم، در اولین گام به همین آپارتمان– که الههجان آن را با کمک یکی از بستگان خود ساخته بود– نقل مکان کردیم. پیش از آن که تمام اسباب و وسایل زندگیمان را به اینجا منتقل کنیم، یک روز به اتفاق دو مهمان عزیزمان، دکتر علویمقدم و همسرشان، شیداخانم در یکی از اتاقهای این خانه جمع شدیم. همانطور که گفتم، این اتاق هنوز خالی بود اما طبق سلیقهی الههجان، یک محراب در آن تعبیه شده بود و میشد یک جشن خودمانی مختصر و جمع و جور را در آن برگزار کرد. به همین خاطر من برای این که اتاق مورد نظر آمادهی پذیرایی از مهمانها شود یک قالیچه کف آن انداختم؛ و روی همان قالیچه مراسم «آراتی» یا «تقدیم» را برگزار کردیم.
الههجان نیت کرده بود از همان اولینبار که به اینجا نقل مکان کردیم، آپارتمان را برای چنین منظوری وقف کند؛ و ما اتاق مرکزی این بنا و به تعبیری بهتر اتاق مرکزی یک ساختمان سه طبقه را بر اساس فلسفهی کریشناآگاهی یا همان خداآگاهی، به محلی برای عبادت، پرورش روح انسان یا همان مهمانی خداوند و پذیرایی از او تبدیل کردیم. این اتاق همیشه برای من عرصه یا مهد آرامش بود و هست. نمادی از درونِ شاد و آرامِ الههجان که بیدریغ عاشق همهی انسانهای کرهی زمین بود و هرکس با او آشنا میشد، این حس را بهقدر کفایت از او دریافت میکرد.
از روزی که زندگیمان را زیر یک سقف شروع کردیم الههجان دوست داشت خانهمان وقف آموزشهای معنوی و گسترش آن باشد. به همین خاطر از وقتی که او این دنیا را ترک کرده، من به هیچکدام از اجزای خانه و خصوصاً اتاق او دست نزدهام. الههجان به گل نرگس خیلی علاقه داشت و من هم سعی میکردم هر وقت میتوانم از این گل شاخههایی بخرم و برایش هدیه ببرم. همین باعث شده هر سال وقتی موسم نرگس از راه میرسد، به یاد او چند شاخه از این گل میگیرم و برایش به خانه میبرم؛ هرچند که متاسفانه به جای خودش، جای خالی او انتظار من را میکشد…
در گوشهای از همین اتاق، سنگ اولیهی مزار الههجان را قرار دادهام تا هم یاد و خاطرهی او باقی بماند و هم این که من هر روز و همیشه بتوانم به او ادای احترام کنم. من تا مدتها بعد از درگذشت الههجان به احترام او و به یادش بر مزارش حاضر میشدم اما در نهایت به این فکر افتادم که با آوردن این سنگ به خانه و گذاشتن آن در کنار محراب، کاری کنم تا یاد و خاطرهی الههجان همیشه و هر لحظه در کنارم باشد.
ظاهراً این سنگ ساده با سنگی که برای مزار خانم فرمانی طراحی شده تفاوتهایی دارد.
بله، البته پیش از توضیح دربارهی این موضوع باید به یک نکته اشاره کنم. در کتاب «بهاگاواد– گیتا» که در ادبیات کلاسیک جهان، بخشی از دفتر ششم «مهاباهارات» یا به عبارتی دیگر بزرگترین منظومهی حماسی جهان به حساب میآید دو «اشلوکا»، «دعا» یا به روایتی «دوبیتی» وجود دارد که بسیار مورد علاقهی الههجان قرار داشت؛ در حدی که بارها و بارها آنها را زمزمه میکرد و میخواند.
اولین «اشلوکا» مربوط به فصل ششم «بهاگاواد– گیتا» و آیهی سیام این کتاب است که او با صدای جذاباش و به آواز آن را میخواند. در این آیه که چکیده و جوهر تمام آموزشها برای پیدا کردن بصیرت (یا ضمیر روشن برای بینایی) به حساب میآید، وقتی کریشنا با آرجونا صحبت میکند و به او آموزش میدهد، خداوند به او میگوید: «آرجونا! من هیچگاه برای کسی که من را در همهجا میبیند و همهچیز را در من میبیند گم نیستم؛ همانگونه که آن شخص نیز هیچگاه برای من گم نیست.» علاقهی الههجان به این «اشلوکا» به حدی بود که من تصمیم گرفتم بخشی از سنگ او برای مزار ابدیاش را به این آیه اختصاص بدهم. به این ترتیب هر وقت به مزار الههجان سر میزنم اشلوکای مورد علاقهاش را برایش میخوانم؛ و او هم قطعاً لذت خواهد برد.
طبق منطقی که در ادبیات این منظومهی حماسی وجود دارد، فقط یک دین در جهان وجود دارد که خود آن هم در صفتهایی نظیر پاکی، راستی، رحم، شفقت و بردباری خلاصه شده است. به همین خاطر هر انسانی که این صفات را در وجود خود پرورش دهد، در حقیقت، دین را در نهاد خود پرورش داده است. از این روست که حقیقتِ دین در تمام کتابها با اصل «ساتیا» یا همان «درستی» آغاز میشود. اصلی که همهچیز میتواند بر مبنای آن شکل بگیرد و شاهکلید پیشرفت در زندگی معنوی به حساب میآید. به همین ترتیب میتوان گفت در قلب انسانی که اینها را در خود پرورش میدهد جریانی از محبت و مهر به وجود میآید که عشق یا بهتر بگویم مرحلهی پختگیِ عشق، در قلهی آن وجود دارد؛ و این مسیریست که همهی عرفای حقیقی یا افراد باطنبین، از طریق پرورش وجود خود به آن دست پیدا کرده و میکنند.
مبحث گیاهخواری هم ارتباطی با این مقوله دارد؟
بله، در تمام متونِ مرتبط توصیه شده که برای پرورش رحمت و شفقت به یک اصل مهم تحت عنوانِ «نگهداشتنِ حرمتِ حیاتِ موجودات دیگر» نیاز هست. به همین خاطر بحث گیاهخواری فقط بهخاطر حفظ بدنهای سالم یا افزایش طول عمر نیست و بیشتر به دلیل تلاش برای پدیدار شدن بردباری و رحم و شفقت در وجود همهی ماست.
برای رسیدن به این ویژگی به کمی امساک و تمرین نیاز هست. تمرین برای اجتناب کردن از خوردن چیزهایی که به کشتن حیوانات دیگر منجر میشود، و البته امساک از خوردن غذاهایی که از گوشت آن حیوانات درست شده. به همین خاطر وقتی بحث گیاهخواری مطرح شد به این فکر افتادیم تا در رستورانهایی که میخواهیم با این هدف راهاندازی کنیم غذاهای خوشمزه در اختیار مردم قرار دهیم تا آنها هم از گیاهخواری لذت ببرند…و این سرآغاز مسیری شد که هنوز و بعد از گذشت سالها ادامه دارد.
به نظر میرسد انتشار کتابهایی در زمینه و مرتبط با مقولهی گیاهخواری هم بخش دیگری از همین مسیر باشد.
باید به این نکتهی مهم اشاره کنم که اگر رستورانهای گیاهی، فروشگاههای گیاهی، کتابهای تغذیهی گیاهی، کارگاه تولید محصولات گیاهی و مهمتر از همه، تأسیس انجمن گیاهخواران ایران متجلی شد، در پرتو نظارت، راهنمایی، تلاش و حمایتهای همهجانبه و مهربانانهی الهه فرمانی و به واسطهی درایت و فراست ژرف اندیش او به عنوان یک شخصیت نافذ، شریف، برجسته، اندیشمند و هنرمند بود؛ هر چند مشارکت و تلاش بزرگواران بسیاری هم در این راه ما را یاری کرد.
به یاد دارم در نامگذاری پروتئین گیاهیِ جایگزینِ گوشت که از گندم تولید کردیم، الههجان نام مامسان بر آن نهاد. او این کلمه را با بهرهگیری از واژهی سانسکریت «مامسا» ابداع کرد. مامسا یعنی جسد، یعنی گوشت. الهه یک «ن» به انتهای آن اضافه کرد برای رساندن این مفهوم که این محصول، مامسا نیست؛ یعنی گوشت نیست. این واژه به خوبی جای خودش را بازکرد و فراگیر شد.
راستش سالها قبل تصمیم گرفته بودم کتابی منتشر کنم و اسماش را مثلاً «آشپزی آسان» بگذارم. قصدمان هم این بود که در آن کتاب توضیح دهم چهگونه میتوان برخی غذاها را بهصورت خیلی سریع آماده کرد. به همین خاطر تصمیم گرفتم روشهای طبخ غذا را کمی متفاوت کنم. به عنوان مثال برای طبخ برنج به جای آبکش کردن، آن را کمی تفت دادم و به عنوان برنج سرخکرده ارائه کردم که هم طعم متفاوتی داشت و هم خیلی زود آماده میشد. به این ترتیب دیگر نیازی نبود که سبزیجات را کنار برنج بگذارم تا دَم بکشد. آنها را خُرد میکردم و مثل خودِ برنج، یا تفتشان میدادم و یا از قبل بخارپزشان میکردم. خودم هم از انجام چنین تمهیدی خیلی لذت بردم؛ وقتی متوجه شدم چهقدر در صرف زمان برای آشپزی صرفهجویی میشود تصمیم گرفتم آن را با دیگران به اشتراک بگذارم.
البته این فکر از همان سالها که پخت غذاهای گیاهی را شروع کردم با من بود. گاهی میدیدم خانمهایی که در کلاسهای پخت غذاهای گیاهی شرکت میکنند، میگویند حوصله و وقت کافی برای اختصاص زمانی به آشپزی ندارند و دلشان میخواهد هرچه سریعتر غذای پخته شده را سر میز بیاورند و میل کنند! وقتی به این دسته از خانمها آموزش میدادم، میگفتم کافیست حدود یکساعت برای این نوع آشپزی وقت بگذارید و…آنوقت هر کاری دلتان میخواهد انجام بدهید! اینطوری آنها فرصت پیدا میکردند تا کمتر به آشپزی و بیشتر به دلمشغولیهایشان بپردازند.
تصور اغلب ما از بانویی با گرایشهای معنوی، بریدن از زندگی متداول و خلوتگزینی است؛ در حالی که الههخانم اینگونه نبود.
الهه به عنوان یک زن تحصیلکردهی اجتماعی، و از طرفی با تمام استعدادهای هنری، در حالی که شعر می گفت و ساز میزد، مهندس کارشناس سازمان مطالعات و برنامهریزی شهر تهران هم بود و هر روز سر کار می رفت و مشغول تحقیق و گزارش… در عین حال که نگاه معنوی به زندگی داشت، سرشار از سرزندگی بود و بسیار شوخطبع بود. مثلا یک بار در بازگشت از سفر هند که با خانم گیتی خوشدل همراه بودند، وقتی سوار هواپیما میشوند، تصمیم میگیرند سر شوخی را با مهماندار باز کنند. در حالی که قسمت فرست کلس هواپیما خالی بوده، مهماندار را صدا میزنند و خیلی جدی میگویند: «ما آدمهای خیلی مهمی هستیم و باید در قسمت فرست کلس بنشینیم حتما!» مهماندار هم آنها را به فرست کلس میبرد!
یا مثلا در محل کنونی رستوران آناندا که انجمن گیاهخواران هم در آنجا مستقر شد، زیرزمین را تبدیل کردیم به رستورانی که باید از قبل تماس میگرفتند و برای صرف غذا وقت میگرفتند. همه کارها را هم خودمان به اتفاق دوستان و شاگردان انجام میدادیم. یک روز که مادر الههجان آمده بود، دید دخترش دارد پذیرایی می کند و غذا میآورد و میز را جمع میکند و… مهینجان با چشمانی مملو از اشک معترض شد و… بعد الهه دربارهی خدمت پاک و خالص و غذای تقدیمشده که لطف و رحمت خداست، توضیح داد و با خنده و شوخی توضیحات دیگری هم داد و مساله ختمبهخیر شد!
آدمی اهل معنویت، معمولا اهل نیکی و بخشندگی هم هست. دربارهی این وجه الههخانم چه چیزی میتوانیم بدانیم؟
الهه هیچ وقت نمی خواست جلو باشد و مطرح شود و دیده شود. در همه کارها این شکلی رفتار میکرد؛ به خصوص در زمینهی کمک به دیگران. علاوه بر غذاپختن و پخش آن در روزهای بیستوپنجم هر ماه برای سالیان متمادی، یاریرسان خیلی ها بود و مثلا سرپرستیِ کودکانی را در هندوستان به عهده گرفته بود که من این را بعدها فهمیدم.
مطالعات گستردهای داشت و مراودات بسیاری داشت و سفرهای بسیاری میرفت و بهخصوص در سفرهای هند که هر ساله متجاوز از بیست سال می رفت به مجامع و مراسم، اشخاص غیرایرانی بسیاری او را می شناختند. ولی باز شکل رفتارش متواضعانه بود و فروتنانه.
مخالفت الههخانم با این ازدواج که در ابتدا مطرح شده بود، درگذر زمان هیچوقت دوباره پیش آمد؟
خیر، هیچوقت. چون ما، هم از لحاظ عاطفی، و هم از نظر قواعد و قوانین ودایی که به مبنای آن ایمان داشتیم و ازدواج کردیم، پیوندمان ناگسستنی بود.
البته الهه دو بار به شکل جدی مرا به رفتن و تشکیل یک زندگی دیگر، هم در ایران و هم در خارج، تشویق کرد. تا جایی که میشد، راهنمایی کرد، نصیحت کرد و از من خواست زندگی عادیتری پیش بگیرم، برای پدر شدن، برای صاحب فرزند شدن، برای… ولی من عاشق الهه بودم؛ عاشق بودم… به همین دلیل، تصور هرگونه جدایی برایم محال بود.
زندگی زیر یک سقف، حتی برای دو عاشق، بالاخره گاهی به بحث و اختلاف میکشد. در چنین مواردی، رفتار شما چگونه بود؟
من الهه را بینهایت دوست داشتم و در عین حال، همواره در تمام شرایط، احترام خاصی برای او قائل بودم که البته بازتاب شخصیت محترم خودش بود. حضور الهه همیشه برایم الهامبخشِ اعتبار، اعتماد و اطمینان بود. به همین خاطر، اگر هم مثل همهی زندگیهای مشترک، بین ما مسالهای پیش میآمد و بحثی درمیگرفت، من سکوت میکردم و کنار میایستادم.
مساله مهم این بود که من الهه را دوست داشتم و بخت با من یار بود که الهه هم مرا دوست داشت.
همهی صحبتهای شما دربارهی الههخانم، به هر حال، به عشق میرسد. گویی همهی وجود ایشان عشق بوده و بس…
الهه برای من مظهر عشقی تمام و کمال بود. به همین دلیل، درست از روز هجدهم دیماه ۱۴۰۰ که بعد از حدود سیوپنج روز سپری شدن در بیمارستان، انتظار و آرزوی بهبودی او را از دست دادم، احساس میکنم غم و اندوه بزرگی در وجود من ایجاد شده است. این غم برای من چنان سنگین و باورنکردنیست که هنوز بعد از این همه مدت نتوانستهام در وجود خودم آن را بپذیرم و هضم کنم.
من و الههجان در تمام سالهای زندگی مشترکمان معاشرت فوقالعادهای با هم داشتیم. به همین دلیل وقتی او رفت، پذیرش این موضوع برایم بسیار باورنکردنی و تکاندهنده شد. با این حال، رفتن او برای من الهامبخش ادامهی آرمانهایی بود که قبلاً با هم دربارهشان صحبت کرده بودیم. باید اعتراف کنم الههجان همیشه در قلب من حضور دارد و به همین خاطر حتماً باید ادامهی کارهایی را که در طول سی سال زندگی مشترکمان انجام دادیم با قدرت ادامه دهم. شک ندارم این، تنها خواستهی الههجان است و شادی عمیقی را نیز به روح او تقدیم خواهد کرد.
گوشهی آسمون، پُرِ رنگینکمون…/ فرشته فرمانی و اردوان مفید
فرشته فرمانی: الههجان عزیزم، این آهنگ را بهخاطر تو خواندیم. برای این که میدانستیم چهقدر این ترانه را دوست داری… پس این آهنگ تقدیم به تو خواهر عزیزم که از هر انگشتت یک هنر میبارید…. یادم هست موسیقی هم یکی از هنرهای مورد علاقهات بود و هرجا که میرفتیم، از سینما و کنسرت و برگزاری اجراهای کلاسیک… همهجا توجهت به این هنر جلب بود… و یادش به خیر… وقتی به خانه برمیگشتیم همهی ترانهها و آهنگهایی که یاد گرفته بودی را با من تمرین میکردی… و مثل امروز آنها را با هم زمزمه میکردیم…
یادت واقعاً به خیر… ما از زمان کودکی با هم بودیم. از زمان مدرسهی «ماریکا» و بعد هم دبیرستان «ژاندارک»… تا وقتی که تو در دانشکدهی مددکاری ثبتنام کردی و… من به دانشگاه تهران رفتم. در تمام این دوران تو همیشه یار و یاور من بودی… تو شاگرد ممتاز و اول… که همیشه و در همه حال از منِ «شیطون»ِ از مدرسه فرارکُن پشتیبانی میکردی عزیز دلم…
من هم هر گرفتاری و ناراحتیای داشتم، اول از همه با تو در میان میگذاشتم. اگر یادت باشد، یکی از چیزهایی که پیش از هرکس دیگری با تو در میان گذاشتم تصمیمام برای ازدواج با اردوان مفید بود…و از یادم نمیرود کمکهایی که تو در این زمینه به ما کردی.
بههرحال پدر و مادرمان با این ازدواج مخالف بودند و این ماجرا حدود یکسال ادامه داشت اما در نهایت، یکروز تو آمدی و به روش خودت از من پرسیدی: «تو واقعاً اردوان رو دوست داری؟!» و من با قاطعیت گفتم: «بله.» یادم هست گفتی: «پس حالا که اینجوریه، من کارِت رو درست میکنم.» و رفتی و آنقدر با مادرم صحبت کردی تا راضی شد و رضایت پدرم را هم جلب کرد. الآن پنجاه و یک سال از ازدواج ما میگذرد؛ و من همیشه در طول این مدت سپاسگزار مهر و محبت تو بودهام… تو که فداکارانه برای من و اردوان چنین فرصتی فراهم کردی تا در کنار هم بمانیم و خوشبختی را تجربه کنیم.
من نمیتوانم دربارهی تمام کارهایت– که بیشک همهشان فوقالعاده بوده– اشاره کنم و دربارهشان حرف بزنم چون تو مثل یک روحِ آزاد و رها به هر هدفی که داشتی میرسیدی؛ و در انجام هر کاری که تصمیم میگرفتی، کاملاً موفق بودی.
اردوان مفید: من الههی عزیز را از دانشکدهی هنرهای دراماتیک شناختم؛ و چهقدر خوشحالم که با او آشنا شدم. یادم هست زمانی که در دانشکده، تئاتری را روی صحنه برده بودم، یکشب همراه با خواهر بسیار زیبایش که بعدها فرشتهی زندگی من شد به تماشای آن نمایش آمدند. بعد از آن شب به یک جشن تولد دعوت شدیم… که نقطه آغاز پیوند ما بود… و همانطور که فرشتهجان توضیح داد، الههی عزیز، بانیِ پیوند ما به همدیگر شد.
یادش به خیر… در جشن هنر شیراز در کنار هم بودیم و خیلی از فیلمها را با هم دیدیم. یادم هست به فیلمهای اینگمار برگمان علاقه پیدا کرده بود…یکی از مهمترین فیلمسازهای روشنفکر آن دوران… و این در کنار انتخاب او از ترانههای بسیار خاصی که انتخاب میکرد خیلی جذاب بود. مثل ترانهای که من و فرشتهجان در ابتدای این ویدئو زمزمهاش کردیم.
ما در طول این چهل و چند سال که مجبور شدیم مملکت خودمان را ترک کنیم، خوشبختانه دو بار موفق شدیم با الههی عزیز ملاقات داشته باشیم؛ یکبار در منزلمان در آمریکا و بار دیگر در پاریس… و عجیب اینجاست که من در هر دو این ملاقاتها متوجه شدم که او به طرز شگفتانگیزی هنوز یک جستوجوگر بسیار مشتاق و بدون احساس خستگی است. زنی که اگر یک لیسانس داشت و دلش میخواست رشتهی دیگری یاد بگیرد، میرفت و لیسانس و فوقلیسانس آن رشته را هم میگرفت؛ نه برای مدرک گرفتنِ صرف، برای این که در کنارِ آموختن، انجام پژوهش و اطلاع پیدا کردن از زیر و بم رشتههای مختلف را دوست داشت. به همین خاطر بعد از گرفتن دانشنامههای مختلف (در زمینهی رشتههای شهرسازی و طراحی صحنه و غیره) تا کسب دکترا هم پیش رفت. یادم هست در کنار تمام این رشتهها به موسیقی و شعر هم خیلی علاقه داشت….و آدم وقتی به بانویی با اهمیت و عظمت الههجان فکر میکند بسیار افسوس میخورد که او دیگر در میان ما نیست.
متاسفانه ما در طول سی و چند سال اخیر موفق نشدیم دیدار دوبارهای داشته باشیم اما هر زمان فرشتهجان تلفنی با او که در حکم خواهر بزرگترش بود صحبت میکرد، حتی شنیدن صداها و خندههایشان هم برای من جذاب و لذتبخش بود. وقتهایی که آنها دربارهی شیطنتهای دوران کودکی صحبت میکردند؛ و البته خاطرات دوران مدرسه.
اما آنچه که بیش از سایر موارد اهمیت دارد این است که الههجان توانست خوشحالی و خوشبختی را آنگونه که خودش میخواست و میتوانست به دست بیاورد.
فرمانی: کاملاً درست است.
مفید: و عجیب آنکه همیشه مثل یک خواهر پشتیبان فرشتهجان بود و اعتقاد داشت او باید راه خودش را پیدا کند؛ بی آن که قضاوتهای دیگران تاثیری در تصمیمش داشته باشد. الههجان معتقد بود: «خوشبختی برای شماست؛ البته اگر اراده کنید و آن را بخواهید.» و این جملهی بسیار زیبایی است که در کنار خاطرات مشترک و بسیار خوبی که با هم داشتیم، از او برای من به یادگار مانده است.
فرمانی: جالب این که هم نقاشیاش خوب بود، هم خیاطیاش؛ و البته ساز هم میزد!
مفید: تازه، کتاب هم مینوشت… که اصلاً ساده و آسان نبود.
فرمانی: و در تمام سالهایی که متاسفانه در کنار هم نبودیم تعداد قابل توجهی کار دیگر هم انجام داده که بزرگمهر عزیز حتماً آنها را به عنوان یادگار الههجان فهرست کرده و در کنار هم قرار داده است. تمام اینها خوشحالکننده است…فقط تنها ناراحتی و غصهای که وجود دارد غیبت آزاردهندهی اوست. دوست بسیار عزیزی که دیگر نیست تا من حرفهای دلم را با او بزنم و ازش کمک بخواهم. الههای که حافظهی درخشاناش همیشه برایم غبطهبرانگیز بود و هست.
مفید: به او چه میگفتی؟ دایرهالمعارف؟!
فرمانی: بله، بهش میگفتم دایرهالمعارف متحرک! ماشاالله چنان حافظهی قوی و بسیار درخشانی داشت…که اگر از او مثلاً دربارهی یکی از فامیلهای دور میپرسیدم… چه میگویند…؟!
مفید: شجرهنامه!
فرمانی: بله، شجرهنامهی طرف را با جزییات برای من بازگو میکرد!
مفید: البته خود این هم نشاندهندهی علاقه و عشق وافر او به اعضای خانواده بود.
فرمانی: واقعاً.
مفید: نکتهی بعدی، رابطهی حیرتانگیزش با بچههای ما بود. در حقیقت الههجان خالهی بچههای ما بود و آنها به او میگفتند خاله اِیا!
فرمانی: بله، رابطهی خوبی با بچهها داشت… خصوصاً با دخترم، گُل. خُب بههرحال او خیلی به هندوستان سفر میکرد و…در همین راستا خیلی چیزها دربارهی یوگا و مدیتیشن به گُل یاد داده بود…خلاصه این که ماشاالله برای همهچیز وقت و حوصله داشت. میتوان گفت زندگیاش واقعاً پر بود… و زندگی بسیار پرباری داشت و خیلی کارها کرد. در حالی که خیلی از انسانها در تمام طول عمرشان به سختی میتوانند فقط یک کار را انجام دهند. به همین خاطر اگر اشک میریزیم، در حقیقت به حال خودمان گریه میکنیم که یک آدم شریف و باسواد و نازنین و مهربان را از دست دادهایم؛ نه برای او.
مفید: که یک آدم پشتیبان … و یک دوست واقعی بود.
فرمانی: بههرحال جایی که او هست حتماً بهتر از اینجاست…جایی در آرامش…و دلم میخواهد بهش بگویم که واقعاً دوستش دارم و عاشقاش هستم…جایش خیلی خالی است… دوست ندارم دوباره احساساتی شوم… فقط میخواهم بگویم یادش همیشه در میان ما گرامی است. خودش هم همیشه در قلب و ذهن و روح ما جاری است؛ و من و اردوان همیشه دربارهاش صحبت میکنیم.
مفید: من فکر میکنم زیباترین مصداق دربارهی زندگی الههجان، تعبیر این شعر زیبا [از زندهیاد ژاله اصفهانی] باشد. آنجا که میگوید: «زندگی صحنهی یکتای هنرمندی ماست/ هرکسی نغمهی خود خوانَد و از صحنه رود/ صحنه همواره به جاست/ ای خوش آن نغمه که مردم بسپارند به یاد…» یادش و خاطرهی همهی یادگارهایش گرامی باد.
در اوجِ چرخهی کمال/ دکتر ستاره کیومرثی
ستارهجان، من شما را از زمانی که در روند درمان همسرم پزشک معالج او شدید میشناسم. اما متاسفانه هیچوقت فرصت نشد تا از شما دربارهی روند درمان همسرم با بهرهگیری از «آیوروِدا» بپرسم.
واقعیت این است که الههجان از مدتها قبل از این مقطع که شما اشاره کردید، با «آیوروِدا» آشنا بود. به خاطر میآورم همان روز نخست که ایشان را دیدم گفت: «این مسیری که تو تا انتها رفتی، کاری بود که من از جوانی دلم میخواست انجام بدم.» یادم هست میگفت: «برای آموختن مراقبه و آموزشهای ذهنی بارها به هند سفر کردم اما متاسفانه این یکی را نیمهکاره رها کردم.» در حقیقت، ایشان اطلاعات خوبی دربارهی این بخش از «علم زندگی» داشت؛ اما دلاش میخواست اطلاعات بیشتری در این باره کسب کند و به همین خاطر پیش من آمده بود.
راستش خود من همهی هدفام در پروسههای درمانی با بیماران این است که این علم را در مورد بدن خودشان به آنها بیاموزم تا مستقل از حضور من هم بتوانند بدنشان را در تعادل نگهدارند. خوشبختانه ایشان در هر زمینهای ولعِ یادگیری داشت و به همین خاطر خیلی با لذت به مباحث گوش میدادند. خاطرم هست وقتی قدم به قدم در حال پیشرویِ مباحث بودیم چیزهایی را در مورد بدن خود شناسایی میکرد و مثلاً میگفت: «پس دلیل این که فلان اتفاق برایم افتاده، خوردن فلان غذا یا بهمان نوشیدنی بوده!» فکر میکنم شیرجهزدن در «آیوروِدا» به نوعی به الههجان کمک کرد تا دردی که متاسفانه در پایان عمر تحمل کرد را به عنوان بخشی از تقدیر خود بپذیرد و این مرحله را کمی سبکتر پشت سر بگذارد. تقدیری که به واسطهی رنج، همواره در حال پاکسازیِ روح انسانهاست؛ و به هیچ عنوان نمیتوان با آن مقابله کرد.
همانطور که گفتید، الههجان اطلاعات خوبی دربارهی «آیوروِدا» داشت اما هیچوقت اطلاعات خود را به رخ نمیکشید.
الههجان یک شخصیت چندبُعدی داشت ولی مهمترین ویژگی شخصیت او که همیشه مرا به تحسین وامیداشت، وارستگیاش بود. گویی هیچ چیز در این دنیا او را بند و به خودش وابسته نکرده بود؛ و هر لحظه آماده بود تا کالبد خود را رها کرده و به مرحلهی بعدی این تکامل قدم بگذارد. به خود من همیشه میگفت: «غایت زندگی برای من این است که روزی بتوانم خداوند را در آغوش بکشم و همآغوش او باشم.»
اغلب ما وقتی به آدمهایی که در مسیر معنویت قدم میزنند فکر میکنیم، در ذهنمان دنبال تصویر کسانی میگردیم که دور از چشیدن لذتهای مادی و دنیوی، تارک دنیا شدهاند و در حال تلاش هستند تا به اصالت معنویت دست پیدا کنند. در حقیقت شاید بدون این که بدانند لذت دنیوی چیست، صورت مساله را پاک کردهاند و با ریاضت کشیدن به دنبال رسیدن به معنویت هستند! در حالی که وارستگی الههجان اصلاً از این جنس نبود. ایشان گویی لحظه لحظهی زندگیاش را با عشق نفس کشیده و با تمام وجود خود لذت برده بود.
شاید اگر بخواهم جان کلام را بگویم، باید اشاره کنم ایشان تمام اجزای وجود خود را به کمال رسانده و در بسیاری از رشتهها عالی و بسیار درجه یک بود. به عنوان مثال خیاط درجه یکی بود و در کنار آن، بینظیر و عالی آشپزی هم میکرد. در کنار اینها، در دانشگاه سوربن فرانسه، تا مقطع دکترای معماری شهری و شهرسازی تحصیل کرده بود و تحصیلات عالیه در طراحی صحنه داشت… خلاصه این که در بسیاری از شاخههای فنی و حرفهای استاد و بیهمتا بود.
مهمترین نکتهای که من در وجود ایشان یافته بودم این بود که با وجود چشیدن تمام این لذتها در زندگی و در حد کمال، به این لذتها اصلاً وابستگی نداشت! به همین خاطر با تمام وجود آماده بود تا قدم به مرحلهی والاتر و بالاتری از زندگی خود بگذارد. یادم هست در آن روزهای آخر زندگیاش که از نظر جسمی حال خوشی نداشت وقتی به دیدارشان میآمدم یا تلفنی با ایشان صحبت میکردم مدام میگفت که دارد آماده میشود تا به مرحلهی بعدی زندگی قدم بگذارد؛ و در آغوش خداوند به آرامش برسد. من معتقدم ایشان به جمع کسانی که روح «پیر» دارند پیوسته بود؛ و بزرگ و پیشرفته و پیرِ دیر بود. شاید خیلیها این نکته را ندانند اما زمان بسیار زیادی لازم هست تا کسی به این مرحله از اعتلای روح دست پیدا کند. خود من خیلی دوست دارم تا شاید در مقطعی از زندگیام بتوانم این ویژگی را در درون خودم بپرورانم.
همانطور که میدانید، در زبان سانسکریت به فردی که در کنار وارستگی و پاکی، دانش معنوی بسیار والایی دارد و آن دانش را زندگی و درک کرده «گورو» میگویند. به همین خاطر من که خودم را همیشه شاگرد معنوی الههجان میدانستم او را «گورو» خطاب میکردم؛ و این نکتهی بهظاهر سادهای بود که من شاید حتی برای خانوادهی خودم نمیتوانستم توضیح دهم یا آن را تشریح کنم. هرچند من به پدر و مادرم که همیشه مرا حمایت کردهاند خیلی دِین دارم.
بههرحال بودن ما در کنار هم و ازدواجمان، یک اتفاق غیرمتعارف به حساب میآمد؛ و خُب این موضوع کار را کمی دشوار کرده بود. خاطرم هست این حال و هوا تا زمانی که پدرم برای یک اقامت چند روزه به منزل ما آمد ادامه داشت. در آن چند روز که ایشان پیش ما بود ارتباط قوی و صمیمانهای بین پدرم و الههجان ایجاد شد. آنقدر که وقتی پدرم به منزل خودشان برگشته بود به سایر اهل خانواده گفته بود: «خوشبختانه بزرگمهر در امنترین و سازندهترین جایی که میتوان برای زندگی او در نظر داشت قرار گرفته است.» به عبارتی دیگر او در همان مدت کوتاه، شیفتهی مرام و مسلکِ الههجان شده بود. یک زن پاک با ذهن و دانشی بسیار وسیع که برای خود من همیشه از قداست بسیار قابل توجهی برخوردار بود و هست. البته این احساس من به الههجان در طول و گذر زمان بسیار عمیقتر و وسیعتر هم شد؛ و این در حالی بود که او با تمام وجود دلاش میخواست نقشی در پرورش ذهنی این حقیر داشته باشد و از من یک «انسان» بهتری بسازد.
متاسفانه بدن الههجان در سالها و ماههای آخر در حال تحلیل رفتن بود و این برای من که شاهد رنج کشیدناش بودم و در ضمن متوجه شده بودم بهزودی او را از دست خواهم داد بسیار دردناک و طبعاً باورنکردنی بود. در نهایت، با اندوه فراوانی که تمام وجودم را فرا گرفته بود خودم را تسلیم چرخهای کردم که اصلاً دلام نمیخواست وارد آن شوم. تقدیری که بیشک خواست خداوند بود و حتماً باید رقم میخورد.
حدود آذر ۱۳۹۷ بود که الههجان برای مشاورهی «آیوروِدا» پیش من آمدند. مشاورههای «آیوروِدا» معمولاً دو ساعت و حتی بیشتر طول میکشد و من بهصورت مفصل شرح حال مراجعهکننده را میپرسم. ولی میتوانم بگویم از همان لحظهی نخست که ایشان وارد دفتر کار من شدند پیوند عمیق و عجیب و غریبی میان ما شکل گرفت. به گونهای که بخش عمدهای از آن جلسه به هیجان من و ایشان نسبت به حجم گستردهای از وجه اشتراک بین ما اختصاص پیدا کرد. به گونهای که در پایان آن جلسه احساس هر دو ما این بود که انگار سالهاست همدیگر را میشناسیم!
میتوانم بگویم معاشرت و همنشینی با الههجان برای من بسیار لذتبخش و جذاب بود. وقتی پروسهی درمان را شروع کردم، اشتیاق من به مصاحبت و معاشرت با ایشان بهقدری زیاد بود که گاهی بهجای این که الههجان به دفتر بنده مراجعه کند، من خدمتشان میرسیدم! دو سه ماه بعد از مرحلهی مورد نظر، این حس در میان ما چنان قدرت پیدا کرده بود که ایشان من را دختر خودش خطاب میکرد. البته آنوقتها فقط پسرم، یزدان، را داشتم و ایشان با محبت بسیار، پسر من را هم مثل نوهی خودش میدانست.
در حقیقت، رابطهی بین ما چنان تنگاتنگ شده بود که یکبار در نهایت تعجب به من گفت: «مطمئنم روح ما دو تا در زندگیهای گذشتهمان رابطهی خیلی عمیقی با هم داشتهاند.» دو سه سال بعد از آغاز دوستیمان یکبار که به منزل شما آمده بودم اتفاق خیلی جالب دیگری هم افتاد؛ و آن این که وسط تعریف کردن یکی از خاطرات معلوم شد ایشان در زمان جوانی با مادر من دوست صمیمی بودهاند و حتی یک سفر مشترک و خارقالعاده هم به هند داشتهاند! خلاصه ایشان خیلی هیجانزده شدند و رفتند آلبوم عکسهای آن سفر را آوردند که با هم نگاه کردیم و غرق خاطرات شدیم.
اما همهی اینها برای من که معتقدم هیچ چیز در این دنیا اتفاقی رخ نمیدهد یک نشانه بود؛ نشانهای از گره خوردن روح ما به همدیگر؛ آنهم از گذشتههای نسبتاً دور. به همین خاطر لحظه لحظهی بودن در کنار الههجان برای من بسیار ارزشمند بود. ایشان آنقدر به من لطف داشت که تعدادی از لباسهای دوختهشده توسط خودش را که از آنها استفاده نمیکرد به من هدیه داد. لباسهایی با نشان یا آرم مخصوصِ «فرمانی» که تقریباً هر روز به یادشان از آنها استفاده میکنم؛ و از اینهمه زیبایی و دقت در دوخت لذت میبرم.
آن لباسها را که شما میگویید، با یک عشق وافر دوخته بود و تا مقطعی حتی خود من هم از وجود آنها بیاطلاع بودم! لباسهایی که آنها را در زمان فعالیتاش در یک مزون دوخته بود. به همین خاطر بودن در کنار او همیشه برای من هیجانانگیز و غافلگیرکننده بود. آنهم با تبسمی دائمی که از صورتاش پاک نمیشد. شاید باور نکنید اما هر شب وقتی کلید میانداختم و وارد خانه میشدم به او میگفتم: «سلام، من اومدم توی بهشت!» و این احساس اینقدر در من قوی بود و هست که از روزی که الههجان این دنیا را ترک کرده، به هیچ چیز خانه دست نزدهام تا یاد و جای او همچنان پابرجا بماند.
این احساس را من هم در مورد همسرم داشته و دارم. من و اشکان دوازده سال با هم زندگی کردیم. هرکس با ما معاشرت میکرد و ما را با هم میدید، به راحتی متوجه رابطهی متفاوت ما در مقایسه با دیگران میشد. لذتبخشترین چیزی که در این مورد شنیدم جملهای بود که یکی از دوستان به آن اشاره کرد و گفت: «ما وقتی شما را در کنار هم میبینیم، عاشق میشویم!» شاید مهمترین ویژگی چنین رابطهای این بود که هر دو ما در کنار ابراز علاقهی آشکار و روزمره، حرمت همدیگر را هم خیلی نگه میداشتیم و تلاش میکردیم تا به رشد طرف مقابل کمک کنیم. ما در طول دوازده سال زندگی مشترک، بدون اغراق حتی یکبار با هم دعوا و طبعاً قهر نداشتیم.
به نظر من زندگی هر آدمی چرخههای مختلفی دارد و چرخهی زندگی من و اشکان هم از جایی تغییر کرد که او در یک حادثهی کوهنوردی و به شکلی کاملاً ناگهانی درگذشت. آنهم در حالی که من فرزند دومام را باردار بودم و تنها سه چهار هفته به زایمانام باقی مانده بود! صبح روزی که این اتفاق دردناک رخ داد من داشتم با یزدان (فرزند بزرگترم) وقت میگذراندم. آن روز مثل خیلی وقتهای دیگر در حال یک مکالمهی ذهنی با خداوند بودم و یادم هست در دل داشتم به او میگفتم که «من واقعاً خوشبختترین زن دنیا هستم؛ و اصلاً مگر کسی در دنیا میتواند خوشبختتر از من باشد؟» اما خُب، متاسفانه شبِ همانروز همسرم ناباورانه، من، پسرم و فرزندی که در راه داشتیم را تنها گذاشت و رفت.
خوشبختانه من آن وقتها از طریق استاد قادری با علم «جیوتیشاسترولوژی» آشنا و به شکل غیرحضوری دانشجوی این رشته بودم. شاید اگر با این علم آشنا نشده بودم، پذیرش این مرگ دردناک و ناگهانی برایم خیلی دشوار و شاید حتی ناممکن بود. بههرحال من در آن دوره، یک چرخه از زندگیام را به پایان رسانده بودم و به شکلی گریزناپذیر حالا باید وارد چرخهی جدید و تازهای میشدم که حتی برای خودم هم غریب و ناشناخته بود. بعدها به این نتیجه رسیدم که معنای واقعی زندگی این است که فقط باید به سایرین خدمت کرد؛ و هیچچیز متعلق به خودِ آدم نیست. در این رهگذر هرگز نباید به چیزی دل بست و در نقطهای متوقف ماند. چون مدام از دست میدهی و دوباره باید از نو بسازی!
و همهی هدف زندگی این است که هرکس با ویژگیهای روحی خاصی که دارد بتواند به سایر آدمها خدمت کند. فکر میکنم اشکان این ماموریت و خصیصهی ذاتی را به کمال رسانده بود. به گواه دانشجویانش و همهی کسانی که او را میشناختند، روی زندگی اطرافیاناش بسیار تاثیر گذاشته و توانسته بود به آن نقطهی اوج که باید میرسید، برسد. نقطهای که مرحلهی بعدی تکامل روح او به حساب میآمد.
یادم هست در همان دورهای که الههجان از حضور شما بهره میبرد، داروهایی که شما برایش تجویز کرده بودید را خیلی دقیق و در زمان مورد نظر خودشان مصرف میکرد و این در حالی بود که گاهی من به او توصیه میکردم کمی بیخیال این نظم و این روال زندگی شود؛ و او نمیپذیرفت!
البته ایشان به دلیل عشق و علاقهی شدیدی که به شما داشت گاهی این توصیههای غذایی را نادیده میگرفت. به عنوان مثال یادم هست یکبار که دربارهی عوارض مصرف آرد سفید و احتمال تشدید بیماریشان هشدار داده بودم، ایشان به من گفت: «آخه شبها بزرگمهر با عشق برام نون تازه میاره؛ و من چهطور میتونم از خوردن چنین غذایی صرفنظر کنم!»
[با خنده] درست است… گاهی وقتها هم شیطنت میکردم و زمانی که به خانه برمیگشتم، برخی خوراکیها را نشاناش میدادم و میگفتم: «اینها را آوردهام تا وسوسهات کنم!» یا مثلاً میگفتم: «حالا بیا یه لقمه بخور، هیچی نمیشه!» یادم هست حتی قبل از آن که برای ادامهی معالجه به بیمارستان مراجعه کنیم، یکیدو بار به من گفت دیگر نمیخواهد رنج بکشد و دلاش میخواهد بدون تحمل درد از این دنیا برود. خُب البته شنیدن چنین حرفی از او برای من خیلی تکاندهنده بود، اما آنچه که باعث شگفتی شد این بود که در ادامه میگفت: «و این تنها موردیست که دست من نیست.» با تمام این حرفها خوشحالم که تاکید کرد هیچ کار انجام نشدهای ندارد؛ و هر کار که باید به پایان میرسانده، انجام داده است.
یکی از آخرین کارهای او هم تبدیل نوارهای سخنرانیاش به فایلهای دیجیتال بود. در حقیقت، بعد از تبدیل شدن آخرین نوار، خیال او کاملاً راحت شد که کار انجام نشدهی دیگری ندارد. و من هم به او قول دادم که تمام این فایلها را در یک وبسایت تخصصی بارگذاری خواهم کرد.
به نظرم آماده شدن الههجان برای سفر پایانیاش، وارد شدن او به آخرین چرخهی زندگیاش هم بود. چرخهای که برای من به عنوان شریک زندگیاش همواره با یک درد جانسوز و البته دلتنگی بسیار عمیقی همراه بود و هست.
شما حق دارید… و من با همهی وجود درکتان میکنم چون خودم هم این درد را با تمام ابعاد باورنکردنیاش زندگی کردهام. البته الههجان این چرخه را با موفقیت به کمال رساندند و وارد مرحلهی بعدیِ تکامل روح خود شدند. اما با تمام این حرفها، رفتن، نداشتن و از دستدادنشان یکی از وزنهای سنگین و گرههای کوریست که من و شما هرکدام به تنهایی و هر طور شده، باید در چرخهی زندگیمان با آن کنار بیاییم. شاید بعضی آدمها نسبت به چنین علومی هم احاطه و آگاهی داشته باشند، اما بههرحال از این غم، غمِ سنگینِ سوگ و عزاداری برای عزیز از دست رفته، گریزی نیست. غمِ غیرقابلتحمل و بسیار دردناکی که مثل یک حفرهی بزرگ و بیانتها، متاسفانه بخشی از وجود من و شما را بلعیده و در خود فرو برده است. چیزی که خود من خیلی تلاش میکنم تا در گذراندن این بخش از زندگیام به آن فکر کنم این است که آدم در سختترین روزهای زندگیاش چه رفتار و چه انتخابهایی باید داشته باشد. یعنی مساله، فقط رفتنِ آن فردِ بهخصوص نیست. مساله این است که در چرخهی جدیدی که من و شما در آن حضور داریم چه منش خاصی برای عبور از این مرحلهی دشوار انتخاب کنیم….
… و از این به بعد چهطور زندگی کنیم.
بله و چه انتخابهایی داشته باشیم برای حرکت به سوی آینده و ساختنِ دوباره… چون ممکن است ناگهان در یک آن، همهچیز از بین برود و هیچ کاریاش هم نمیشود کرد. تجربه و سوگ بیانتهایی که شما از سر گذراندید، برای خود من هم دشوارترین بخش زندگیام بود. غم بسیار عمیقی که گذر زمان هم کوچکترین کمکی به آن نمیکند. باید پذیرفت که در این مورد خاص، حتی زمان هم مفهوم خود را از دست میدهد.
کاملاً موافقم. ضمن این که به نظرم احساس سوگ و رنج در فقدان عزیزی که از میان ما رفته، خود میتواند مثل اعطا یا بخشش یک چیز غیر قابل توصیف باشد که به آدم داده میشود تا در انتخاب یا انتخابهای بعدیاش از آن استفاده کند.
متوجهم چه میگویید… و به همین خاطر به نظرم هیچ اشکالی ندارد حالا حالاها غمگین باشید… غمِ از دست دادن همسر، آنهم همسری با ویژگیهای متعالیِ الههجان چیزی نیست که آدم بتواند آن را مثلاً در جایی پنهان کند و… تمام! این، غم بسیار سنگین و عمیقیست که بعید میدانم تا آخر عمر، آدم را رها کند. آنهم وقتی شما با روح فردِ سفر کرده عجین و به او بسیار نزدیک باشید.
جالب اینکه احساسی که شما نسبت به الههجان داشتید دقیقاً مشابه احساسیست که من نسبت به همسرم داشتم. من در مورد خودم میتوانم اعتراف کنم و بگویم با رفتن او یتیم شدم. البته سختترین روزهای زندگیام با اقیانوسی از آدمهای بامحبتی که من را در بر گرفته بودند گذشت، ولی حتی در همان وضعیت هم خودم را یک دختر کوچولو میدیدم که بخشی از وجودش را از دست داده است؛ درست مثل احساسی که شما نسبت به همسرتان دارید.
من تعبیر «یتیم شدن» را از قسمت دومِ فصل اول پادکست «رادیو راه» (دکتر مجتبی شکوری) به نام «جادوی راه» وام گرفتهام. پادکستی مبتنی بر فلسفهی یونگ که مراحل تکامل روح را تشریح میکند. چیزی که این فلسفه بر آن تاکید میکند اشاره به وضعیتی است که آدم در حال زندگی با نعمتهای اطراف خود، ناگهان آنها را از دست میدهد و احساسی مشابه یتیم شدن را تجربه میکند. در حقیقت اگر تا قبل از این موضوع داشتید نوعی خوشبختیِ کودکانه را تجربه میکردید، بعد از این موضوع، کاملاً یتیم میشوید. اما در نهایت، پس از طی کردن مراحلی، بهشت معصومانهی خود را اینبار به صورت بالغانه خواهید ساخت. به عبارتی دیگر یتیم میشوید و فرو میریزید اما اینبار با نگاهی از سر بلوغ، زندگی خود را از سر خواهید گرفت.
البته به همین سادگی و آسانی که گفتم هم نیست. به عنوان مثال من خودم وقتی با این حادثه روبهرو شدم، پسرم سه سالاش بود و دخترم تقریباً سه هفته بعد از مرگ همسرم به دنیا آمد. در حقیقت، من نه تنها باید این بهشت را برای خودم احیا میکردم بلکه آن را باید برای بچههایم از نو میساختم. شرایط خاصی که من و شما در آن گیر کردهایم بسیار بسیار سخت و پیچیده است. اما جز تلاش کردن و تحمل، کاری از هیچکداممان برنمیآید.
در بخشی از صحبتتان اشاره کردید که حضور الههجان در منزل باعث شده بود شما خود را در بهشت تصور کنید. از این منظر شاید قرار است بهشتی که شما در خانه تجربه کرده و از آن لذت برده بودید را حالا برای دیگران و به صورت بالغانه بسازید. به طور حتم شما برای الههجان یکی از روحهای بزرگی بودهاید که قرار بوده در حقتان خدمتی انجام دهد و حالا شاید نوبت شماست که این خدمت را در حق روح او و حتی سایرین انجام دهید. نقطهعطفی که به طور حتم با درد فراوانی همراه خواهد بود؛ یک درد جانکاه و بیپایان که البته بیشک نتیجهی قابل قبولی در بر خواهد داشت.
دنیای مثلِ خواب / میثم شاهحسینی
میثمجان با تشکر از وقتی که برای انجام این گفتوگو گذاشتی، میخواستم از حس خودت در همکاری با خانم فرمانی بگویی. بههرحال الههجان با وجود این که موتور محرک فعالیتهای من بود بیشتر سعی میکرد در پسزمینه باشد…یادم هست در زمینهی عکاسی و فیلمبرداری فعالیتهای مشترکی داشتید. میخواستم از حس و حال خودت در آن دوره بگویی.
من اولینبار خانم فرمانی را سال ۱۳۸۶ در خانهی هنرمندان ایران دیدم. کموبیش بعد از تولید مستندی که شما هم در آن صحبت کرده بودید. ایشان تصمیم داشت از آخرین ویترینی که در حال جمع شدن بود فیلم و عکس تهیه کند و به همین خاطر من و هاتف هُمایی شروع کردیم به تولید مواد تصویری از ویترین مورد نظر…و این اولین دیدار من با خانم فرمانی بود. خانمی بسیار خوشسیما و خوشصحبت که همیشه لبخندی هم به لب داشت. البته بعدها متوجه شدم این لبخند، جزء جدا نشدنیِ چهرهی اوست. یادم هست که شمردهشمرده و خیلی دقیق گفت که چه میخواهد و هدفش از انجام این کار چیست. بعدها متوجه شدم ایشان به مقولهی عکاسی و فیلمبرداری هم کاملاً آشناست اما از سرِ فروتنی هیچ اشارهای به این موضوع نمیکند. در حقیقت هرچه بیشتر با ایشان آشنا میشدم، بیشتر کشف میکردم که چه خصوصیاتی دارند و چه مهارتهایی بلدند!
برای خود من هم واقعاً همینطور بود و گاهی اطلاعات و مهارتهایی از الههجان میشنیدم و میدیدم که قبلاً از او سراغ نداشتم!
بههرحال این اولینبار بود که ما از ویترینها فیلم و عکس میگرفتیم. موضوعی که برای من و هاتف خیلی عجیب بود، ماجرای بازسازی کردن دوبارهی همین ویترینها بود. ایشان اواخر اسفند سال ۱۳۹۳ با من تماس گرفت و گفت قصد دارد ویترینها را دوباره آماده کند تا در طول روزهای مختلف بتوان از آنها عکاسی و فیلمبرداری کرد اما طبق پیشبینی ایشان آماده کردن دوبارهی ویترینها حدود هفت ماه زمان میبُرد. خوب یادم هست که ایشان پشت تلفن گفت: «من خودم بهت زنگ میزنم.» و دیگر تماس نداشتیم تا…مهر سال ۹۴.
یعنی دقیقاً هفت ماه بعد!
بله، دقیقاً همان هفت ماه بعد که گفته بودند! بههرحال ایشان تماس گرفت و گفت: «اگه یادت باشه قبلاً دربارهی موضوع ویترینها با هم صحبت کرده بودیم…» و من هرچه به ذهنام فشار آوردم اصلاً یادم نیامد که موضوع صحبت قبلیمان دربارهی چه بوده است! خندیدم و گفتم «خانم فرمانی، باور کنید من اصلاً یادم نمیاد که قبلاً دربارهی چی صحبت کردهایم!»
در حالی که خودش همهی کارهایش را با دقت روی کاغذ یادداشت میکرد تا آنها را فراموش نکند…از بس که دقیق بود.
بله…و خلاصه آرامآرام یادم انداخت که اسفند ماه سال قبل دربارهی چه موضوعی با هم صحبت کرده بودیم! بعد هم به طعنه گفت: «تو جوونی مثلاً!» در حالی که از صحبتِ ما هفت ماه گذشته و در طول این مدت اتفاقهای مختلفی افتاده بود که هرکدامشان برای فراموش کردن این موضوع کافی بود…بههرحال قرار شد ویترینها دوباره به شکل اولشان برگردد تا ما بتوانیم از آنها فیلم و عکس تهیه کنیم.
همینجا باید اشاره کنم که من تا قبل از سال ۹۴ یک دوربین سونی مدل PDR 170 داشتم که عمق میدان خیلی زیاد و خوبی هم داشت. اما در سال ۹۴ دوربینها تغییر و در حقیقت کمی ارتقاء پیدا کرده بود. آن سال دوربینهای عکاسی که با آن بتوان فیلم گرفت تازه وارد بازار شده بود؛ و دوربینی که آنسال خریده بودم، برخلاف قبلی، عمق میدانِ کمی داشت و پسزمینهها را «فلو» (ناواضح) میکرد. یادم هست خانم فرمانی گفت: «من عمق میدان بیشتری لازم دارم و این نکتهها در کنار هم معنی پیدا میکنه. در حالی که تو عناصر موجود در قاب رو تکتک جدا میکنی؛ و این درست نیست.» آنجا بود که متوجه شدم ایشان به کار عکاسی و تصویربرداری هم خیلی وارد است. بعد که به مرحلهی ساخت تیتراژ رسیدیم متوجه شدم ایشان لیسانس طراحی صحنه دارد، در دانشگاه سوربنِ پاریس تحصیل کرده…و خلاصه خیلی باسواد و آدم حسابیست…هرچهقدر جلوتر میرفتیم این حس قویتر هم میشد و من میدیدم که ایشان خیلی چیزها بلد است. جالب این که خودشان هیچچیزی دربارهی دامنهی مهارتها و مطالعاتشان نمیگفتند…
…و به همین خاطر هم حتماً باید موردی پیش میآمد که خودت متوجه شوی در زمینههای مختلف اطلاعات دارد. من که سی سال شریک زندگیاش بودم گاهی در صحبتهای خارج از موضوعی که داشتیم متوجه میشدم چه اطلاعات گسترده و عمیقی دارد.
خاطرهی دیگری که الآن یادم آمد این است که در همان روزهایی که تصویربرداری میکردیم، من یک روز بیمار و طبعاً در منزل بستری شده بودم. خانم فرمانی با من تماس گرفت و وقتی متوجه شد مشکل چیست گفت: «نشونیت رو بده…میخوام برات یه بسته بفرستم.» وقتی پیک رسید، دیدم یک بستهی کوچک با دو تکه کاغذ همراه اوست. شاید باور نکنید اما هنوز آن تکه کاغذها را دارم و نگه داشتهام. عناصری که در آن بسته وجود داشت خیلی منظم و دقیق بستهبندی شده بود و حالِ خرابم را از این رو به آن رو کرد! چیزی که من متوجه شدم این بود که ایشان مثل خیلیها فقط به توصیههای بهداشتی و غذایی اکتفا نکرد و با فرستادن دستورِ درست کردن انواع دمنوشها و غذاها در زمان سرماخوردگی، کار را به صورت کامل انجام داد. نکتهای که بعدها متوجه شدم جزو شخصیت و خصیصههای ذاتی اوست.
من هم هر بار که گذشته را مرور میکنم، در ذهنام با انبوه خاطراتی روبهرو میشوم که حاصل توجه و مهربانیهای او به همهی آدمهاست. مهربانیهایی که تاثیر بسیار عمیقی بر خود من داشت. یک ویژگی دیگر او علاقهاش به انجام کارها بدون کمک گرفتن از من بود. به عنوان مثال وقتی شما و ایشان در حال ساخت فیلم مستندِ «جعبهی آینه» بودید یک روز آمد و گفت: «فقط خواستم بگم من دارم روی یک فیلم کار میکنم… اما شما نیازی نیست وارد جزییاتش بشی.» متوجه شدم بنا به هر دلیلی دلاش نمیخواهد من چیزی دربارهی آن پروژه بدانم. البته بعداً که فیلم آماده شد و دیدم به من تقدیم شده متوجه شدم دلیلاش چه بوده است.
بههرحال هرکدام از ویترینهایی که در فیلم به آنها اشاره میشود نه تنها برای ما بلکه برای آن رستوران گیاهی که در جنب خانهی هنرمندان ایران بود هم معنای خاصی داشت. خصوصاً بهخاطر معرفی یک نوع فرهنگ غذایی خاص به گیاهخوارها و مردم علاقهمند به گیاهخواری.
جالب این که هرکدام از ویترینها تم مختلفی هم داشت؛ و البته این یکی از جذابیتهایش بود. اتفاقاً یکبار که با هاتف داشتیم مستند «خاور دور» را تصویربرداری میکردیم، جعفر پناهی هم از راه رسید؛ و این یکی از همان روزهایی بود که خود خانم فرمانی هم آنجا حضور داشتند. یادم میآید آقای پناهی حدود نیمساعت چهل دقیقه ایستاده و محو تماشای این غرفهها بود. بعد هم پرسید که: «اینها رو از کجا پیدا کردهاید؟» خانم فرمانی هم که در رشتهی طراحی صحنه تحصیل کرده و این حیطه را کامل میشناخت به ایشان گفت: «تمام اینها که اینجا میبینید وسایل شخصی خودمه که جمع کردهام.» و آقای پناهی که کاملاً غافلگیر شده بود پرسید که اگر مورد خاصی پیش بیاید، حاضر است طراحی صحنهاش را انجام بدهد؟ اما خانم فرمانی قاطعانه جواب منفی داد و گفت در این زمینه قصد ندارد کاری انجام دهد. میخواهم بگویم دقت عجیب و غریبی در طراحی و اجرای غرفهها داشت؛ و این برای من و هاتف خیلی تعجببرانگیز بود. به عنوان مثال قرار بود روی تصویر یکی از غرفهها از یک قطعه موسیقی (پیشدرآمدِ استاد نیداود) استفاده کنیم و ایشان تاکید داشت که برای این کار حتماً از اجرای خاص آقای درویش (و به سرپرستی آقای شفیعیان) استفاده کنیم که خود این موضوع فقط گوشهای از دقت و حساسیت فراوان ایشان را به نمایش میگذاشت.
البته حساسیت و دقتی که شما میگویید، در سایر زمینهها هم وجود داشت. به عنوان مثال زمانی که چاپ کتاب «بهاگاواد- گیتا» تمام شده و راهی صحافی شده بود، وقتی نسخهی اولیه را با هیجان به خانه آوردم، الههجان گفت: «این که اصلاً خوب نیست؛ بگو صحافی را متوقف کنند!» و خلاصه کار صحافی کتاب متوقف شد تا ما به صورت حضوری به صحافی مراجعه و با مسئول آن کار صحبت کنیم. یادم هست صحاف از الههجان پرسید: «خانم، این کار اِشکالش چیه؟» و او گفت: «مهمترین اِشکالش اینه که شمارهی صفحهها دقیقاً روی هم نمیافته!» و این نکتهای بود که از دقت نظر و وسواس سختگیرانهی او ناشی میشد. به همین خاطر وقتی قرار بود کاری انجام شود من ابتدا باید به طرف مقابل اطلاع میدادم که همسرم بسیار کمالگراست؛ و حساسیتهای او ریشه در این زمینه دارد نه چیزی دیگر.
یادم افتاد زمانی که داشتیم روی فیلمی که به شما تقدیم شد کار میکردیم، باید به گونهای کار میکردیم که شما از ماجرا اطلاع پیدا نکنید. در همان دوران، ایشان اصلاحیههای متعددی را به آن فیلم وارد کرد و این اصلاحیهها باید به گونهای انجام میشد که اگر صاحبِ کار اطلاعی از مسائل فنی نداشت، برطرف کردن آنها یا امکانپذیر نبود یا به دشواری قابل اجرا بود. خانم فرمانی پانزده اصلاحیه برای کار نوشته بود و بر انجام آن پافشاری بسیار زیاد و سختگیرانهای داشت. اما نکته اینجاست که چون کار را به خوبی بلد بود، اصلاحیهها و اصرارهایش برای انجام آنها نیز از سر اذیت یا غرض شخصی نبود؛ بیشتر نوعی کمالگرایی آمیخته به دانش فنی بود.
یادم هست یکبار که دربارهی امکان نزدیک کردن تم رنگیِ عکسها به تصویرهای خودِ فیلم صحبت میکردیم، ایشان با اعتماد به نفس کامل گفت: «نه رنگ فیلم درسته؛ و نه رنگ عکسها!» و گفت شمارهی رنگ مورد نظرش را به من خواهد داد تا کار را به صورت دقیق به آن نزدیک کنیم…نکتهی بهظاهر سادهای که باعث شد حدود ده بیست بار رنگ فیلم را تغییر دهیم تا نظر ایشان به صورت کامل تامین شود…واقعاً روحشان شاد…توجه و دقتنظری داشت که در کمتر کسی پیدا میشود. به عبارتی دیگر من و هاتف در پایان فیلم مورد نظر بود که متوجه شدیم این کار را چندان بلد نیستیم؛ و برعکس، خانم فرمانی خیلی چیزها بلد است که ما حالا حالاها باید از او یاد بگیریم! بانوی بزرگواری که اصلاً عصبانی نمیشد و شمردهشمرده و البته قاطعانه حرفهایش را میزد…و هر چهقدر هم که طول میکشید، ما باید حتماً آن کارها را انجام میدادیم؛ چون چارهای چز پذیرش آنها نداشتیم!
او دقیقاً میدانست چه میخواهد؛ و این، عامل پیروزی او در اختلاف سلیقههایی بود که گاهی پیش میآمد.
کاملاً. به عنوان مثال ما برای ضبط نمای یکی از ویترینها که فقط حدود یک متر و نیم بود تراولینگ چیده و آماده بودیم که تصویربرداری را شروع کنیم. وقتی خانم فرمانی آمدند مخالفت کردند و گفتند که تراولینگ را جمع کنیم! ایشان گفت باید لنز دوربین را به شیشهی ویترین بچسبانیم تا به هیچ عنوان انعکاس نور نداشته باشیم. در حقیقت وقتی دربارهی غرفهی مورد نظر شروع به توضیح میکرد، ما تازه متوجه میشدیم که وسایل داخل غرفه با چه نظم دقیقی چیده شده؛ و اصلاً چه اتفاقی در حال رخ دادن است!
از قبل به همهچیز فکر میکرد، خیلی دقیق و خیلی منظم.
دقیقاً همینطور است. به عنوان مثال تصویرهایی که خانم فرمانی از پیشینهی مکان خانهی هنرمندان ایران پیدا کرده بود چنان جذاب و جالب بود که باعث تعجب مدیرعامل وقتِ خانهی هنرمندان شده بود. یادم هست ایشان از خانم فرمانی تقاضا کرد آن قطعه فیلم را در اختیار خانهی هنرمندان قرار دهد تا در فعالیتهای این مرکز مورد استفاده قرار دهند.
بعدها از اطلاعات همان تصویرها برای بروشورهایی که دربارهی خانهی هنرمندان ایران طراحی و چاپ شد استفاده کردند.
چه جالب… خبر نداشتم. یادم هست همان روزها خواهرِ خانم فرمانی که برای ضبط و اجرای متن مورد نظر آمده بود، با تعجب پرسید: «اینها رو از کجا آوردید؟» ایشان هم با تبسم کمرنگ و معنیداری گفت: «حالا دیگه…!» و با بیان این جمله، از تشریحِ نحوهی پیدا کردن آن تصویرها امتناع کرد.
یک چیز جالب دیگر که از خانم فرمانی خاطره دارم مربوط میشود به جملهی معروفی که خیلی وقتها آن را تکرار میکردند. میگفتند: «دنیا مثل خوابه…نقش روی آبه.» و من متن این گفتهی ایشان را یکبار در گوشهی یکی از غرفهها پیدا کردم و برای خودم به یادگار نگهداشتم. نوشتهای که تقریباً همیشه ضمن نگاه کردن به آن، غرق خاطراتی شیرین میشوم؛ و برای خودم هرگز فراموشنشدنی است… واقعاً روحشان شاد.





سی سال عاشقی / بزرگمهر گلبیدی
چه زمانی با خانم الهه فرمانی آشنا شدید؟
اولینبار الهه را اواخر سال ۱۳۶۸ یا اوایل ۶۹ در کلاس بهاگاواد- گیتای آقای دکتر علوی مقدم دیدم. مدتی بعد هم، در ۱۴ آذرماه ۱۳۶۹ در کلاس های آشنایی با مبانی کریشناآگاهی من شرکت کردند. به یاد دارم پس از گذشت مدتی، در تاریخ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۷۰ بود که او یک برنامه عکاسی در منزل خود ترتیب داد و من هم به همراه دوست ارجمندم، آقای مهرداد رازی که قرار بود عکاسی کند، به منزلشان رفتم. خانهای که وقتی واردش میشدید، از هر زاویهای به بخشهای مختلف آن مینگریستید، هنر، زیبایی، لطافت و خلاقیت از ترکیب عناصر آن می بارید و چیدمان هنرمندانهی همه چیز در خانه بهحدی بود که علاوه بر دستان یک هنرمند، روح لطیف یک شخص سرشار از محبت، چشم و ذهن شما را با خود به عمق یک زیبایی جذاب میبرد.
این، زمانی بود که من کمی از نزدیکتر و بهتر الههجان را شناختم؛ و بهتدریج متوجه شدم او میتواند «خاصترین آدم زندگی من» باشد. از ۲۸ شهریور ۱۳۷۰ هم هر هفته پنجشنبهها تا قبل از افتتاح رستوران جالیز، ایشان را با تنی چند از دوستان برای صرف مجموعهای از غذاهای گیاهی دعوت میکردم. آن زمان، دیدارهای ما گاهگاه صورت میگرفت؛ ولی با این وجود، شناخت من از ایشان در مسیر کلاسهایی که برگزار میشد عمیقتر شد… تا این که در جریان افتتاح رستوران گیاهی «جالیز» برای کمک به طراحی داخلی و دکور آنجا در ۳۰ شهریور ۱۳۷۰ برای بازدید از رستوران با من همراه شدند، و قرار شد من و ایشان فعالیتهای مشترکی انجام دهیم؛ و همین موضوع به اندازهی کافی ما را به هم نزدیک کرد و ادامه یافت تا این که در ۳۰ آذر ۱۳۷۰ مهمانی افتتاح رستوران جالیز برگزار شد. فکر میکنم پس از رستوران گیاهی گوویندا در سال ۱۳۵۵، جالیز به عنوان اولین رستوران گیاهی رسمی در ایران آغاز به کار کرد. دی ماه ۱۳۷۰ بود که اوج دیدارهای روحبخش ما صورت گرفت و منجر به پیوندی ابدی شد.
وقتی من الههجان را بهتر و از نزدیکتر شناختم، نوعی شیفتگی نسبت به او در خودم احساس کردم و به همین خاطر دلام میخواست هرچه بیشتر فرصت مصاحبت و معاشرت با او را داشته باشم. علاقهی من به الهه چنان بود که به رغم اختلاف سنی قابل توجهی که با هم داشتیم و البته نامتعارف بودن ازدواج با کسی که حدود نوزده سال از من بزرگتر بود، به او پیشنهاد ازدواج دادم. در حقیقت، این ازدواج را شکلی از همصحبتی میدانستم که به من اجازه میداد تا همیشه و در همه حال کنارش باشم. بههرحال با وجود موانعی که وجود داشت، سماجت من باعث شد تا الهه به این وصلت راضی شود و ما سرانجام در سال ۷۱ با هم ازدواج کردیم.
چهارشنبه ۲۵ دی ۱۳۷۰ در ناباوری به او پیشنهاد ازدواج دادم! الههجان در ۱۶ اسفند همان سال برای سفری یکماهه به هند رفت و ۱۴ فروردین ۱۳۷۱ به ایران بازگشت و من جمعه ۲۱ فروردین الههجان را از مادرشان مهینجون خواستگاری کردم.
الهه شخصیت پرمهر و سرشار از دانشی داشت که هرکس دیگری هم از مصاحبت با او لذت میبرد. او یک انسان گرم و صمیمی بود؛ با خویشتنداریهای خاص خودش. ما از ۱۳۷۰ تا ۱۴۰۰ با هم و در کنار هم زندگی کردیم؛ یعنی دقیقاً سی سال… و در طول این مدت، با وجود فراز و نشیبهای طبیعی زندگی، همواره از معاشرت و مصاحبت با او لذت بردم. اگر بخواهم برای این موضوع دنبال دلیل بگردم شاید بتوانم آن را در صداقت، شرافت و انسانیت بینظیر الهه جستوجو کنم. چیزی که میتوان گفت در روزگار ما کیمیاست.
زمان ازدواج، شما چند سالتان بود؟
آن زمان من بیستوشش ساله بودم و الههجان چهلوپنج سال سن داشت و نوزده سال بزرگتر از من بود. البته به نظر خودم این مانع چندان بزرگی نبود چون نسبت به او یک نوع شیفتگی خیلی شدید احساس میکردم و از بودن در کنارش بینهایت لذت میبردم. البته این شیفتگی را همچنان و هنوز که او دیگر در میان ما نیست هم دارم؛ و این حسیست که میدانم در جامعهی ما چندان متعارف نیست. از این نظر شاید ازدواج تنها شکلی بود که میتوانست ما را بیدغدغه و بدون نگاه خاصِ دیگران در کنار هم قرار دهد. برای من فرم و شکلِ بودن در کنار الههجان مهم نبود؛ من اینقدر او را دوست داشتم که اصلاً به این چیزها فکر نمیکردم و فقط دلام میخواست همراه و همصحبت دائمی او باشم.
موقعیت خانوادگی شما و خانم فرمانی در چه وضعیتی بود؟ منظورم این است که به نظر خودتان در آن شرایط، خانوادهها میتوانستند با هم وصلت داشته باشند؟
پدر الههجان سرهنگ خلبان نیروی هوایی بود و طبعاً خانوادهی آنها از نظر فرهنگی، موقعیت اجتماعی و رفاه مالی، وضعیت بسیار خوبی داشتند. همهی افراد خانوادهی الههجان بااصالت و یکی از آن دیگری دوستداشتنیتر بودند و هستند.
خوشبختانه من در خانوادهای فرهنگی پرورش یافتهام. پدرم در سال ۱۳۳۲ از دانشگاه تهران، لیسانس حقوق گرفته و دارای گرایشهای ملی و ناسیونالیستی بود. او تلاش کرد تا همهی ما شش فرزند خودش را به جایگاه اجتماعی خوب و مناسبی برساند. خواهران و برادرم همگی تحصیلات عالیه دارند. پدرم خیلی در این مهم کوشید و مادرم فرشتهای مهربان بود که به خصوص، مرا از کودکی، سرشار از محبت خویش کرد. ما از نظر اقتصادی هم وضعیت نسبتاً خوبی داشتیم و میتوان گفت در رفاهی نسبی زندگی میکردیم. امیدوارم توانسته باشم پاسخ پرسشتان را بدهم.
واکنش خانم فرمانی وقتی به او پیشنهاد ازدواج دادید چه بود؟
وقتی به الهه پیشنهاد ازدواج دادم او بارها با من صحبت کرد و با تجربهی بیشتری که داشت مشکلاتی که سر راه این اتفاق بود را به شکلی خردمندانه و با دقت برایم تشریح کرد. بارها و بارها به من گفت اصلاً اصرار نکنم و موضوع را کاملاً فراموش کنم! اما همانطور که گفتم میزان شیفتگی من به او در حدی بود که هیچکدام از این موانع و نگاههای بیرونی را نمیدیدم و فقط به این فکر میکردم که با او و در کنارش باشم. احساس من به او آنقدر شدید بود که به نظرم میتوانست از هر نگاه عرفی و مانع دیگری هم عبور کند. مسائلی که جدا از مهینجان (مادر الههجان)، پدر و مادر خودم نیز بارها به آن اشاره کرده بودند اما در نهایت همهشان به این خواسته احترام گذاشتند و بهنوعی تسلیم شوریدگی من شدند.
کسی هم بود که مخالفت خاصی داشته باشد؟
بله. شاید کسی که بیشترین مخالفت را با ازدواج من و الهه داشت پدر خودم بود. البته او هم بعد از مدتی نظرش تغییر کرد. من این خاطره را چند بار و چند جای دیگر هم تعریف کردهام…مدتی بعد از این که من و الهه ازدواج کردیم، شرایطی پیش آمد که پدرم چند روز باید به منزل ما میآمد و با ما زندگی میکرد. وقتی او به خانه برگشت به مادرم گفته بود: «طاهره خیالت راحت باشه که پسرت عاقبتبهخیر شد!» میتوان گفت این بهترین واکنشی بود که من از اطرافیان نزدیک خودم دریافت کردم.
دوستان خود شما و الههخانم دربارهی این موضوع چه واکنشی داشتند؟
کموبیش میتوانید تصور کنید که من در بین خانوادهی خودم، خانوادهی الههجان و دوستان خودم که با آنها رفاقت و معاشرت معنوی داشتم چه شرایط پیچیده و عجیب و غریبی داشتم. یکی از افرادی که نقش بسیار مهمی در وصلت ما داشت استاد بنده، جناب آقای دکتر علویمقدم بود که مشکلات راه را هموار ساختند و من همیشه در طول زندگیام از نیکسرشتی و پاکفطرتی او بهرهمند بودهام. بههرحال در فرهنگی که ما در آن زندگی میکنیم اختلاف سن خیلی زیاد عروسخانم یک ویژگی غیرطبیعی به حساب میآید و طبعاً خیلیها به این موضوع اشاره میکردند. اما تا جایی که به من مربوط است باید بگویم به تنها چیزی که فکر نمیکردم همین اختلاف سن بود! من برای این که حرفام را ثابت کرده باشم سنگنوشتهای که جملهای با همین مضمون روی آن حک شده بود را به الهه هدیه دادم. روی آن سنگ به انگلیسی نوشته شده بود:If I could choose again; I would still choose you. یعنی «اگه میتونستم دوباره انتخاب کنم، باز هم تو رو انتخاب میکردم.»
باید اعتراف کنم در ذات الههجان چیز عجیبی بود که اگر من به گذشته برگردم و امکان انتخاب مجدد کسی برای زندگی مشترک را داشته باشم، به طور حتم دوباره خود او را انتخاب میکنم.
بههرحال میدانید که از نظر عرف اجتماعی، خصوصاً در کشور ما که عمدتاً ازدواج آقایان با خانمهایی کوچکتر از خود بهعنوان الگو مطرح میشود چنین موضوعی چندان طبیعی نیست.
بله، قبول دارم. دلایلی که از سوی آدمهای اطراف مطرح میشود و خصوصاً حرفهایی که مبتنی بر خِرَد و آیندهنگری هم هست، فضای ذهنی سنگین و عجیب و غریبی به وجود آورده بود که در نهایت با خودم فکر کردم شاید تمام اینها درست هم باشد اما چنان شیفتهی جاذبهی وجود الهه بودم که اصلاً به این حرفها توجه نمیکردم و فقط دلام میخواست با او و تا آخر عمر در کنارش باشم.
جالب این که این شیفتگی با وجود فراز و فرودهایی که زندگی ما مثل زندگی سایر آدمها با آن روبهرو بود به مرور بیشتر و عمیقتر هم شد. به عبارتی دیگر این رابطه و این عاطفهی عمیق، هر آنچه که به موضوعات متعارف اجتماعی مرتبط بود را نادیده گرفت و پشت سر گذاشت.
جالبتر این که در مسیر زندگی خود ما مواردی پیش آمد که بعضی شاگردان خودم در چنین موقعیتی قرار گرفته بودند و حالا من بهنوعی مجبور بودم برای آنها برعکس همین استدلال را ارائه کنم! مثلاً باید بهشان میگفتم در آینده و در صورت ازدواج با فرد مورد نظرشان که از نظر سنی بزرگتر از آنهاست در چه موقعیتی قرار خواهند گرفت یا چیزی شبیه این. میخواهم بگویم با وجود انتخاب خوبی که داشتم، خودم هم گاهی در این موقعیت متناقض در بین عشق، واقعیت و قوانین طبیعت قرار میگرفتم و نمیدانستم چهکار باید بکنم.
یکی از چیزهایی که اغلب دوستان و آشنایانتان به آن اشاره میکنند برخی ویژگیهای قابل توجه در خانه یا محل زندگی مشترک شما و خانم فرمانیست. منزلی بسیار آراسته با نوعی طراحی چشمنواز و جذاب.
وقتی ما با هم ازدواج کردیم، در اولین گام به همین آپارتمان– که الههجان آن را با کمک یکی از بستگان خود ساخته بود– نقل مکان کردیم. پیش از آن که تمام اسباب و وسایل زندگیمان را به اینجا منتقل کنیم، یک روز به اتفاق دو مهمان عزیزمان، دکتر علویمقدم و همسرشان، شیداخانم در یکی از اتاقهای این خانه جمع شدیم. همانطور که گفتم، این اتاق هنوز خالی بود اما طبق سلیقهی الههجان، یک محراب در آن تعبیه شده بود و میشد یک جشن خودمانی مختصر و جمع و جور را در آن برگزار کرد. به همین خاطر من برای این که اتاق مورد نظر آمادهی پذیرایی از مهمانها شود یک قالیچه کف آن انداختم؛ و روی همان قالیچه مراسم «آراتی» یا «تقدیم» را برگزار کردیم.
الههجان نیت کرده بود از همان اولینبار که به اینجا نقل مکان کردیم، آپارتمان را برای چنین منظوری وقف کند؛ و ما اتاق مرکزی این بنا و به تعبیری بهتر اتاق مرکزی یک ساختمان سه طبقه را بر اساس فلسفهی کریشناآگاهی یا همان خداآگاهی، به محلی برای عبادت، پرورش روح انسان یا همان مهمانی خداوند و پذیرایی از او تبدیل کردیم. این اتاق همیشه برای من عرصه یا مهد آرامش بود و هست. نمادی از درونِ شاد و آرامِ الههجان که بیدریغ عاشق همهی انسانهای کرهی زمین بود و هرکس با او آشنا میشد، این حس را بهقدر کفایت از او دریافت میکرد.
از روزی که زندگیمان را زیر یک سقف شروع کردیم الههجان دوست داشت خانهمان وقف آموزشهای معنوی و گسترش آن باشد. به همین خاطر از وقتی که او این دنیا را ترک کرده، من به هیچکدام از اجزای خانه و خصوصاً اتاق او دست نزدهام. الههجان به گل نرگس خیلی علاقه داشت و من هم سعی میکردم هر وقت میتوانم از این گل شاخههایی بخرم و برایش هدیه ببرم. همین باعث شده هر سال وقتی موسم نرگس از راه میرسد، به یاد او چند شاخه از این گل میگیرم و برایش به خانه میبرم؛ هرچند که متاسفانه به جای خودش، جای خالی او انتظار من را میکشد…
در گوشهای از همین اتاق، سنگ اولیهی مزار الههجان را قرار دادهام تا هم یاد و خاطرهی او باقی بماند و هم این که من هر روز و همیشه بتوانم به او ادای احترام کنم. من تا مدتها بعد از درگذشت الههجان به احترام او و به یادش بر مزارش حاضر میشدم اما در نهایت به این فکر افتادم که با آوردن این سنگ به خانه و گذاشتن آن در کنار محراب، کاری کنم تا یاد و خاطرهی الههجان همیشه و هر لحظه در کنارم باشد.
ظاهراً این سنگ ساده با سنگی که برای مزار خانم فرمانی طراحی شده تفاوتهایی دارد.
بله، البته پیش از توضیح دربارهی این موضوع باید به یک نکته اشاره کنم. در کتاب «بهاگاواد– گیتا» که در ادبیات کلاسیک جهان، بخشی از دفتر ششم «مهاباهارات» یا به عبارتی دیگر بزرگترین منظومهی حماسی جهان به حساب میآید دو «اشلوکا»، «دعا» یا به روایتی «دوبیتی» وجود دارد که بسیار مورد علاقهی الههجان قرار داشت؛ در حدی که بارها و بارها آنها را زمزمه میکرد و میخواند.
اولین «اشلوکا» مربوط به فصل ششم «بهاگاواد– گیتا» و آیهی سیام این کتاب است که او با صدای جذاباش و به آواز آن را میخواند. در این آیه که چکیده و جوهر تمام آموزشها برای پیدا کردن بصیرت (یا ضمیر روشن برای بینایی) به حساب میآید، وقتی کریشنا با آرجونا صحبت میکند و به او آموزش میدهد، خداوند به او میگوید: «آرجونا! من هیچگاه برای کسی که من را در همهجا میبیند و همهچیز را در من میبیند گم نیستم؛ همانگونه که آن شخص نیز هیچگاه برای من گم نیست.» علاقهی الههجان به این «اشلوکا» به حدی بود که من تصمیم گرفتم بخشی از سنگ او برای مزار ابدیاش را به این آیه اختصاص بدهم. به این ترتیب هر وقت به مزار الههجان سر میزنم اشلوکای مورد علاقهاش را برایش میخوانم؛ و او هم قطعاً لذت خواهد برد.
طبق منطقی که در ادبیات این منظومهی حماسی وجود دارد، فقط یک دین در جهان وجود دارد که خود آن هم در صفتهایی نظیر پاکی، راستی، رحم، شفقت و بردباری خلاصه شده است. به همین خاطر هر انسانی که این صفات را در وجود خود پرورش دهد، در حقیقت، دین را در نهاد خود پرورش داده است. از این روست که حقیقتِ دین در تمام کتابها با اصل «ساتیا» یا همان «درستی» آغاز میشود. اصلی که همهچیز میتواند بر مبنای آن شکل بگیرد و شاهکلید پیشرفت در زندگی معنوی به حساب میآید. به همین ترتیب میتوان گفت در قلب انسانی که اینها را در خود پرورش میدهد جریانی از محبت و مهر به وجود میآید که عشق یا بهتر بگویم مرحلهی پختگیِ عشق، در قلهی آن وجود دارد؛ و این مسیریست که همهی عرفای حقیقی یا افراد باطنبین، از طریق پرورش وجود خود به آن دست پیدا کرده و میکنند.
مبحث گیاهخواری هم ارتباطی با این مقوله دارد؟
بله، در تمام متونِ مرتبط توصیه شده که برای پرورش رحمت و شفقت به یک اصل مهم تحت عنوانِ «نگهداشتنِ حرمتِ حیاتِ موجودات دیگر» نیاز هست. به همین خاطر بحث گیاهخواری فقط بهخاطر حفظ بدنهای سالم یا افزایش طول عمر نیست و بیشتر به دلیل تلاش برای پدیدار شدن بردباری و رحم و شفقت در وجود همهی ماست.
برای رسیدن به این ویژگی به کمی امساک و تمرین نیاز هست. تمرین برای اجتناب کردن از خوردن چیزهایی که به کشتن حیوانات دیگر منجر میشود، و البته امساک از خوردن غذاهایی که از گوشت آن حیوانات درست شده. به همین خاطر وقتی بحث گیاهخواری مطرح شد به این فکر افتادیم تا در رستورانهایی که میخواهیم با این هدف راهاندازی کنیم غذاهای خوشمزه در اختیار مردم قرار دهیم تا آنها هم از گیاهخواری لذت ببرند…و این سرآغاز مسیری شد که هنوز و بعد از گذشت سالها ادامه دارد.
به نظر میرسد انتشار کتابهایی در زمینه و مرتبط با مقولهی گیاهخواری هم بخش دیگری از همین مسیر باشد.
باید به این نکتهی مهم اشاره کنم که اگر رستورانهای گیاهی، فروشگاههای گیاهی، کتابهای تغذیهی گیاهی، کارگاه تولید محصولات گیاهی و مهمتر از همه، تأسیس انجمن گیاهخواران ایران متجلی شد، در پرتو نظارت، راهنمایی، تلاش و حمایتهای همهجانبه و مهربانانهی الهه فرمانی و به واسطهی درایت و فراست ژرف اندیش او به عنوان یک شخصیت نافذ، شریف، برجسته، اندیشمند و هنرمند بود؛ هر چند مشارکت و تلاش بزرگواران بسیاری هم در این راه ما را یاری کرد.
به یاد دارم در نامگذاری پروتئین گیاهیِ جایگزینِ گوشت که از گندم تولید کردیم، الههجان نام مامسان بر آن نهاد. او این کلمه را با بهرهگیری از واژهی سانسکریت «مامسا» ابداع کرد. مامسا یعنی جسد، یعنی گوشت. الهه یک «ن» به انتهای آن اضافه کرد برای رساندن این مفهوم که این محصول، مامسا نیست؛ یعنی گوشت نیست. این واژه به خوبی جای خودش را بازکرد و فراگیر شد.
راستش سالها قبل تصمیم گرفته بودم کتابی منتشر کنم و اسماش را مثلاً «آشپزی آسان» بگذارم. قصدمان هم این بود که در آن کتاب توضیح دهم چهگونه میتوان برخی غذاها را بهصورت خیلی سریع آماده کرد. به همین خاطر تصمیم گرفتم روشهای طبخ غذا را کمی متفاوت کنم. به عنوان مثال برای طبخ برنج به جای آبکش کردن، آن را کمی تفت دادم و به عنوان برنج سرخکرده ارائه کردم که هم طعم متفاوتی داشت و هم خیلی زود آماده میشد. به این ترتیب دیگر نیازی نبود که سبزیجات را کنار برنج بگذارم تا دَم بکشد. آنها را خُرد میکردم و مثل خودِ برنج، یا تفتشان میدادم و یا از قبل بخارپزشان میکردم. خودم هم از انجام چنین تمهیدی خیلی لذت بردم؛ وقتی متوجه شدم چهقدر در صرف زمان برای آشپزی صرفهجویی میشود تصمیم گرفتم آن را با دیگران به اشتراک بگذارم.
البته این فکر از همان سالها که پخت غذاهای گیاهی را شروع کردم با من بود. گاهی میدیدم خانمهایی که در کلاسهای پخت غذاهای گیاهی شرکت میکنند، میگویند حوصله و وقت کافی برای اختصاص زمانی به آشپزی ندارند و دلشان میخواهد هرچه سریعتر غذای پخته شده را سر میز بیاورند و میل کنند! وقتی به این دسته از خانمها آموزش میدادم، میگفتم کافیست حدود یکساعت برای این نوع آشپزی وقت بگذارید و…آنوقت هر کاری دلتان میخواهد انجام بدهید! اینطوری آنها فرصت پیدا میکردند تا کمتر به آشپزی و بیشتر به دلمشغولیهایشان بپردازند.
تصور اغلب ما از بانویی با گرایشهای معنوی، بریدن از زندگی متداول و خلوتگزینی است؛ در حالی که الههخانم اینگونه نبود.
الهه به عنوان یک زن تحصیلکردهی اجتماعی، و از طرفی با تمام استعدادهای هنری، در حالی که شعر می گفت و ساز میزد، مهندس کارشناس سازمان مطالعات و برنامهریزی شهر تهران هم بود و هر روز سر کار می رفت و مشغول تحقیق و گزارش… در عین حال که نگاه معنوی به زندگی داشت، سرشار از سرزندگی بود و بسیار شوخطبع بود. مثلا یک بار در بازگشت از سفر هند که با خانم گیتی خوشدل همراه بودند، وقتی سوار هواپیما میشوند، تصمیم میگیرند سر شوخی را با مهماندار باز کنند. در حالی که قسمت فرست کلس هواپیما خالی بوده، مهماندار را صدا میزنند و خیلی جدی میگویند: «ما آدمهای خیلی مهمی هستیم و باید در قسمت فرست کلس بنشینیم حتما!» مهماندار هم آنها را به فرست کلس میبرد!
یا مثلا در محل کنونی رستوران آناندا که انجمن گیاهخواران هم در آنجا مستقر شد، زیرزمین را تبدیل کردیم به رستورانی که باید از قبل تماس میگرفتند و برای صرف غذا وقت میگرفتند. همه کارها را هم خودمان به اتفاق دوستان و شاگردان انجام میدادیم. یک روز که مادر الههجان آمده بود، دید دخترش دارد پذیرایی می کند و غذا میآورد و میز را جمع میکند و… مهینجان با چشمانی مملو از اشک معترض شد و… بعد الهه دربارهی خدمت پاک و خالص و غذای تقدیمشده که لطف و رحمت خداست، توضیح داد و با خنده و شوخی توضیحات دیگری هم داد و مساله ختمبهخیر شد!
آدمی اهل معنویت، معمولا اهل نیکی و بخشندگی هم هست. دربارهی این وجه الههخانم چه چیزی میتوانیم بدانیم؟
الهه هیچ وقت نمی خواست جلو باشد و مطرح شود و دیده شود. در همه کارها این شکلی رفتار میکرد؛ به خصوص در زمینهی کمک به دیگران. علاوه بر غذاپختن و پخش آن در روزهای بیستوپنجم هر ماه برای سالیان متمادی، یاریرسان خیلی ها بود و مثلا سرپرستیِ کودکانی را در هندوستان به عهده گرفته بود که من این را بعدها فهمیدم.
مطالعات گستردهای داشت و مراودات بسیاری داشت و سفرهای بسیاری میرفت و بهخصوص در سفرهای هند که هر ساله متجاوز از بیست سال می رفت به مجامع و مراسم، اشخاص غیرایرانی بسیاری او را می شناختند. ولی باز شکل رفتارش متواضعانه بود و فروتنانه.
مخالفت الههخانم با این ازدواج که در ابتدا مطرح شده بود، درگذر زمان هیچوقت دوباره پیش آمد؟
خیر، هیچوقت. چون ما، هم از لحاظ عاطفی، و هم از نظر قواعد و قوانین ودایی که به مبنای آن ایمان داشتیم و ازدواج کردیم، پیوندمان ناگسستنی بود.
البته الهه دو بار به شکل جدی مرا به رفتن و تشکیل یک زندگی دیگر، هم در ایران و هم در خارج، تشویق کرد. تا جایی که میشد، راهنمایی کرد، نصیحت کرد و از من خواست زندگی عادیتری پیش بگیرم، برای پدر شدن، برای صاحب فرزند شدن، برای… ولی من عاشق الهه بودم؛ عاشق بودم… به همین دلیل، تصور هرگونه جدایی برایم محال بود.
زندگی زیر یک سقف، حتی برای دو عاشق، بالاخره گاهی به بحث و اختلاف میکشد. در چنین مواردی، رفتار شما چگونه بود؟
من الهه را بینهایت دوست داشتم و در عین حال، همواره در تمام شرایط، احترام خاصی برای او قائل بودم که البته بازتاب شخصیت محترم خودش بود. حضور الهه همیشه برایم الهامبخشِ اعتبار، اعتماد و اطمینان بود. به همین خاطر، اگر هم مثل همهی زندگیهای مشترک، بین ما مسالهای پیش میآمد و بحثی درمیگرفت، من سکوت میکردم و کنار میایستادم.
مساله مهم این بود که من الهه را دوست داشتم و بخت با من یار بود که الهه هم مرا دوست داشت.
همهی صحبتهای شما دربارهی الههخانم، به هر حال، به عشق میرسد. گویی همهی وجود ایشان عشق بوده و بس…
الهه برای من مظهر عشقی تمام و کمال بود. به همین دلیل، درست از روز هجدهم دیماه ۱۴۰۰ که بعد از حدود سیوپنج روز سپری شدن در بیمارستان، انتظار و آرزوی بهبودی او را از دست دادم، احساس میکنم غم و اندوه بزرگی در وجود من ایجاد شده است. این غم برای من چنان سنگین و باورنکردنیست که هنوز بعد از این همه مدت نتوانستهام در وجود خودم آن را بپذیرم و هضم کنم.
من و الههجان در تمام سالهای زندگی مشترکمان معاشرت فوقالعادهای با هم داشتیم. به همین دلیل وقتی او رفت، پذیرش این موضوع برایم بسیار باورنکردنی و تکاندهنده شد. با این حال، رفتن او برای من الهامبخش ادامهی آرمانهایی بود که قبلاً با هم دربارهشان صحبت کرده بودیم. باید اعتراف کنم الههجان همیشه در قلب من حضور دارد و به همین خاطر حتماً باید ادامهی کارهایی را که در طول سی سال زندگی مشترکمان انجام دادیم با قدرت ادامه دهم. شک ندارم این، تنها خواستهی الههجان است و شادی عمیقی را نیز به روح او تقدیم خواهد کرد.

گوشهی آسمون، پُرِ رنگینکمون…/ فرشته فرمانی و اردوان مفید
فرشته فرمانی: الههجان عزیزم، این آهنگ را بهخاطر تو خواندیم. برای این که میدانستیم چهقدر این ترانه را دوست داری… پس این آهنگ تقدیم به تو خواهر عزیزم که از هر انگشتت یک هنر میبارید…. یادم هست موسیقی هم یکی از هنرهای مورد علاقهات بود و هرجا که میرفتیم، از سینما و کنسرت و برگزاری اجراهای کلاسیک… همهجا توجهت به این هنر جلب بود… و یادش به خیر… وقتی به خانه برمیگشتیم همهی ترانهها و آهنگهایی که یاد گرفته بودی را با من تمرین میکردی… و مثل امروز آنها را با هم زمزمه میکردیم…
یادت واقعاً به خیر… ما از زمان کودکی با هم بودیم. از زمان مدرسهی «ماریکا» و بعد هم دبیرستان «ژاندارک»… تا وقتی که تو در دانشکدهی مددکاری ثبتنام کردی و… من به دانشگاه تهران رفتم. در تمام این دوران تو همیشه یار و یاور من بودی… تو شاگرد ممتاز و اول… که همیشه و در همه حال از منِ «شیطون»ِ از مدرسه فرارکُن پشتیبانی میکردی عزیز دلم…
من هم هر گرفتاری و ناراحتیای داشتم، اول از همه با تو در میان میگذاشتم. اگر یادت باشد، یکی از چیزهایی که پیش از هرکس دیگری با تو در میان گذاشتم تصمیمام برای ازدواج با اردوان مفید بود…و از یادم نمیرود کمکهایی که تو در این زمینه به ما کردی.
بههرحال پدر و مادرمان با این ازدواج مخالف بودند و این ماجرا حدود یکسال ادامه داشت اما در نهایت، یکروز تو آمدی و به روش خودت از من پرسیدی: «تو واقعاً اردوان رو دوست داری؟!» و من با قاطعیت گفتم: «بله.» یادم هست گفتی: «پس حالا که اینجوریه، من کارِت رو درست میکنم.» و رفتی و آنقدر با مادرم صحبت کردی تا راضی شد و رضایت پدرم را هم جلب کرد. الآن پنجاه و یک سال از ازدواج ما میگذرد؛ و من همیشه در طول این مدت سپاسگزار مهر و محبت تو بودهام… تو که فداکارانه برای من و اردوان چنین فرصتی فراهم کردی تا در کنار هم بمانیم و خوشبختی را تجربه کنیم.
من نمیتوانم دربارهی تمام کارهایت– که بیشک همهشان فوقالعاده بوده– اشاره کنم و دربارهشان حرف بزنم چون تو مثل یک روحِ آزاد و رها به هر هدفی که داشتی میرسیدی؛ و در انجام هر کاری که تصمیم میگرفتی، کاملاً موفق بودی.
اردوان مفید: من الههی عزیز را از دانشکدهی هنرهای دراماتیک شناختم؛ و چهقدر خوشحالم که با او آشنا شدم. یادم هست زمانی که در دانشکده، تئاتری را روی صحنه برده بودم، یکشب همراه با خواهر بسیار زیبایش که بعدها فرشتهی زندگی من شد به تماشای آن نمایش آمدند. بعد از آن شب به یک جشن تولد دعوت شدیم… که نقطه آغاز پیوند ما بود… و همانطور که فرشتهجان توضیح داد، الههی عزیز، بانیِ پیوند ما به همدیگر شد.
یادش به خیر… در جشن هنر شیراز در کنار هم بودیم و خیلی از فیلمها را با هم دیدیم. یادم هست به فیلمهای اینگمار برگمان علاقه پیدا کرده بود…یکی از مهمترین فیلمسازهای روشنفکر آن دوران… و این در کنار انتخاب او از ترانههای بسیار خاصی که انتخاب میکرد خیلی جذاب بود. مثل ترانهای که من و فرشتهجان در ابتدای این ویدئو زمزمهاش کردیم.
ما در طول این چهل و چند سال که مجبور شدیم مملکت خودمان را ترک کنیم، خوشبختانه دو بار موفق شدیم با الههی عزیز ملاقات داشته باشیم؛ یکبار در منزلمان در آمریکا و بار دیگر در پاریس… و عجیب اینجاست که من در هر دو این ملاقاتها متوجه شدم که او به طرز شگفتانگیزی هنوز یک جستوجوگر بسیار مشتاق و بدون احساس خستگی است. زنی که اگر یک لیسانس داشت و دلش میخواست رشتهی دیگری یاد بگیرد، میرفت و لیسانس و فوقلیسانس آن رشته را هم میگرفت؛ نه برای مدرک گرفتنِ صرف، برای این که در کنارِ آموختن، انجام پژوهش و اطلاع پیدا کردن از زیر و بم رشتههای مختلف را دوست داشت. به همین خاطر بعد از گرفتن دانشنامههای مختلف (در زمینهی رشتههای شهرسازی و طراحی صحنه و غیره) تا کسب دکترا هم پیش رفت. یادم هست در کنار تمام این رشتهها به موسیقی و شعر هم خیلی علاقه داشت….و آدم وقتی به بانویی با اهمیت و عظمت الههجان فکر میکند بسیار افسوس میخورد که او دیگر در میان ما نیست.
متاسفانه ما در طول سی و چند سال اخیر موفق نشدیم دیدار دوبارهای داشته باشیم اما هر زمان فرشتهجان تلفنی با او که در حکم خواهر بزرگترش بود صحبت میکرد، حتی شنیدن صداها و خندههایشان هم برای من جذاب و لذتبخش بود. وقتهایی که آنها دربارهی شیطنتهای دوران کودکی صحبت میکردند؛ و البته خاطرات دوران مدرسه.
اما آنچه که بیش از سایر موارد اهمیت دارد این است که الههجان توانست خوشحالی و خوشبختی را آنگونه که خودش میخواست و میتوانست به دست بیاورد.
فرمانی: کاملاً درست است.
مفید: و عجیب آنکه همیشه مثل یک خواهر پشتیبان فرشتهجان بود و اعتقاد داشت او باید راه خودش را پیدا کند؛ بی آن که قضاوتهای دیگران تاثیری در تصمیمش داشته باشد. الههجان معتقد بود: «خوشبختی برای شماست؛ البته اگر اراده کنید و آن را بخواهید.» و این جملهی بسیار زیبایی است که در کنار خاطرات مشترک و بسیار خوبی که با هم داشتیم، از او برای من به یادگار مانده است.
فرمانی: جالب این که هم نقاشیاش خوب بود، هم خیاطیاش؛ و البته ساز هم میزد!
مفید: تازه، کتاب هم مینوشت… که اصلاً ساده و آسان نبود.
فرمانی: و در تمام سالهایی که متاسفانه در کنار هم نبودیم تعداد قابل توجهی کار دیگر هم انجام داده که بزرگمهر عزیز حتماً آنها را به عنوان یادگار الههجان فهرست کرده و در کنار هم قرار داده است. تمام اینها خوشحالکننده است…فقط تنها ناراحتی و غصهای که وجود دارد غیبت آزاردهندهی اوست. دوست بسیار عزیزی که دیگر نیست تا من حرفهای دلم را با او بزنم و ازش کمک بخواهم. الههای که حافظهی درخشاناش همیشه برایم غبطهبرانگیز بود و هست.
مفید: به او چه میگفتی؟ دایرهالمعارف؟!
فرمانی: بله، بهش میگفتم دایرهالمعارف متحرک! ماشاالله چنان حافظهی قوی و بسیار درخشانی داشت…که اگر از او مثلاً دربارهی یکی از فامیلهای دور میپرسیدم… چه میگویند…؟!
مفید: شجرهنامه!
فرمانی: بله، شجرهنامهی طرف را با جزییات برای من بازگو میکرد!
مفید: البته خود این هم نشاندهندهی علاقه و عشق وافر او به اعضای خانواده بود.
فرمانی: واقعاً.
مفید: نکتهی بعدی، رابطهی حیرتانگیزش با بچههای ما بود. در حقیقت الههجان خالهی بچههای ما بود و آنها به او میگفتند خاله اِیا!
فرمانی: بله، رابطهی خوبی با بچهها داشت… خصوصاً با دخترم، گُل. خُب بههرحال او خیلی به هندوستان سفر میکرد و…در همین راستا خیلی چیزها دربارهی یوگا و مدیتیشن به گُل یاد داده بود…خلاصه این که ماشاالله برای همهچیز وقت و حوصله داشت. میتوان گفت زندگیاش واقعاً پر بود… و زندگی بسیار پرباری داشت و خیلی کارها کرد. در حالی که خیلی از انسانها در تمام طول عمرشان به سختی میتوانند فقط یک کار را انجام دهند. به همین خاطر اگر اشک میریزیم، در حقیقت به حال خودمان گریه میکنیم که یک آدم شریف و باسواد و نازنین و مهربان را از دست دادهایم؛ نه برای او.
مفید: که یک آدم پشتیبان … و یک دوست واقعی بود.
فرمانی: بههرحال جایی که او هست حتماً بهتر از اینجاست…جایی در آرامش…و دلم میخواهد بهش بگویم که واقعاً دوستش دارم و عاشقاش هستم…جایش خیلی خالی است… دوست ندارم دوباره احساساتی شوم… فقط میخواهم بگویم یادش همیشه در میان ما گرامی است. خودش هم همیشه در قلب و ذهن و روح ما جاری است؛ و من و اردوان همیشه دربارهاش صحبت میکنیم.
مفید: من فکر میکنم زیباترین مصداق دربارهی زندگی الههجان، تعبیر این شعر زیبا [از زندهیاد ژاله اصفهانی] باشد. آنجا که میگوید: «زندگی صحنهی یکتای هنرمندی ماست/ هرکسی نغمهی خود خوانَد و از صحنه رود/ صحنه همواره به جاست/ ای خوش آن نغمه که مردم بسپارند به یاد…» یادش و خاطرهی همهی یادگارهایش گرامی باد.

در اوجِ چرخهی کمال/ دکتر ستاره کیومرثی
ستارهجان، من شما را از زمانی که در روند درمان همسرم پزشک معالج او شدید میشناسم. اما متاسفانه هیچوقت فرصت نشد تا از شما دربارهی روند درمان همسرم با بهرهگیری از «آیوروِدا» بپرسم.
واقعیت این است که الههجان از مدتها قبل از این مقطع که شما اشاره کردید، با «آیوروِدا» آشنا بود. به خاطر میآورم همان روز نخست که ایشان را دیدم گفت: «این مسیری که تو تا انتها رفتی، کاری بود که من از جوانی دلم میخواست انجام بدم.» یادم هست میگفت: «برای آموختن مراقبه و آموزشهای ذهنی بارها به هند سفر کردم اما متاسفانه این یکی را نیمهکاره رها کردم.» در حقیقت، ایشان اطلاعات خوبی دربارهی این بخش از «علم زندگی» داشت؛ اما دلاش میخواست اطلاعات بیشتری در این باره کسب کند و به همین خاطر پیش من آمده بود.
راستش خود من همهی هدفام در پروسههای درمانی با بیماران این است که این علم را در مورد بدن خودشان به آنها بیاموزم تا مستقل از حضور من هم بتوانند بدنشان را در تعادل نگهدارند. خوشبختانه ایشان در هر زمینهای ولعِ یادگیری داشت و به همین خاطر خیلی با لذت به مباحث گوش میدادند. خاطرم هست وقتی قدم به قدم در حال پیشرویِ مباحث بودیم چیزهایی را در مورد بدن خود شناسایی میکرد و مثلاً میگفت: «پس دلیل این که فلان اتفاق برایم افتاده، خوردن فلان غذا یا بهمان نوشیدنی بوده!» فکر میکنم شیرجهزدن در «آیوروِدا» به نوعی به الههجان کمک کرد تا دردی که متاسفانه در پایان عمر تحمل کرد را به عنوان بخشی از تقدیر خود بپذیرد و این مرحله را کمی سبکتر پشت سر بگذارد. تقدیری که به واسطهی رنج، همواره در حال پاکسازیِ روح انسانهاست؛ و به هیچ عنوان نمیتوان با آن مقابله کرد.
همانطور که گفتید، الههجان اطلاعات خوبی دربارهی «آیوروِدا» داشت اما هیچوقت اطلاعات خود را به رخ نمیکشید.
الههجان یک شخصیت چندبُعدی داشت ولی مهمترین ویژگی شخصیت او که همیشه مرا به تحسین وامیداشت، وارستگیاش بود. گویی هیچ چیز در این دنیا او را بند و به خودش وابسته نکرده بود؛ و هر لحظه آماده بود تا کالبد خود را رها کرده و به مرحلهی بعدی این تکامل قدم بگذارد. به خود من همیشه میگفت: «غایت زندگی برای من این است که روزی بتوانم خداوند را در آغوش بکشم و همآغوش او باشم.»
اغلب ما وقتی به آدمهایی که در مسیر معنویت قدم میزنند فکر میکنیم، در ذهنمان دنبال تصویر کسانی میگردیم که دور از چشیدن لذتهای مادی و دنیوی، تارک دنیا شدهاند و در حال تلاش هستند تا به اصالت معنویت دست پیدا کنند. در حقیقت شاید بدون این که بدانند لذت دنیوی چیست، صورت مساله را پاک کردهاند و با ریاضت کشیدن به دنبال رسیدن به معنویت هستند! در حالی که وارستگی الههجان اصلاً از این جنس نبود. ایشان گویی لحظه لحظهی زندگیاش را با عشق نفس کشیده و با تمام وجود خود لذت برده بود.
شاید اگر بخواهم جان کلام را بگویم، باید اشاره کنم ایشان تمام اجزای وجود خود را به کمال رسانده و در بسیاری از رشتهها عالی و بسیار درجه یک بود. به عنوان مثال خیاط درجه یکی بود و در کنار آن، بینظیر و عالی آشپزی هم میکرد. در کنار اینها، در دانشگاه سوربن فرانسه، تا مقطع دکترای معماری شهری و شهرسازی تحصیل کرده بود و تحصیلات عالیه در طراحی صحنه داشت… خلاصه این که در بسیاری از شاخههای فنی و حرفهای استاد و بیهمتا بود.
مهمترین نکتهای که من در وجود ایشان یافته بودم این بود که با وجود چشیدن تمام این لذتها در زندگی و در حد کمال، به این لذتها اصلاً وابستگی نداشت! به همین خاطر با تمام وجود آماده بود تا قدم به مرحلهی والاتر و بالاتری از زندگی خود بگذارد. یادم هست در آن روزهای آخر زندگیاش که از نظر جسمی حال خوشی نداشت وقتی به دیدارشان میآمدم یا تلفنی با ایشان صحبت میکردم مدام میگفت که دارد آماده میشود تا به مرحلهی بعدی زندگی قدم بگذارد؛ و در آغوش خداوند به آرامش برسد. من معتقدم ایشان به جمع کسانی که روح «پیر» دارند پیوسته بود؛ و بزرگ و پیشرفته و پیرِ دیر بود. شاید خیلیها این نکته را ندانند اما زمان بسیار زیادی لازم هست تا کسی به این مرحله از اعتلای روح دست پیدا کند. خود من خیلی دوست دارم تا شاید در مقطعی از زندگیام بتوانم این ویژگی را در درون خودم بپرورانم.
همانطور که میدانید، در زبان سانسکریت به فردی که در کنار وارستگی و پاکی، دانش معنوی بسیار والایی دارد و آن دانش را زندگی و درک کرده «گورو» میگویند. به همین خاطر من که خودم را همیشه شاگرد معنوی الههجان میدانستم او را «گورو» خطاب میکردم؛ و این نکتهی بهظاهر سادهای بود که من شاید حتی برای خانوادهی خودم نمیتوانستم توضیح دهم یا آن را تشریح کنم. هرچند من به پدر و مادرم که همیشه مرا حمایت کردهاند خیلی دِین دارم.
بههرحال بودن ما در کنار هم و ازدواجمان، یک اتفاق غیرمتعارف به حساب میآمد؛ و خُب این موضوع کار را کمی دشوار کرده بود. خاطرم هست این حال و هوا تا زمانی که پدرم برای یک اقامت چند روزه به منزل ما آمد ادامه داشت. در آن چند روز که ایشان پیش ما بود ارتباط قوی و صمیمانهای بین پدرم و الههجان ایجاد شد. آنقدر که وقتی پدرم به منزل خودشان برگشته بود به سایر اهل خانواده گفته بود: «خوشبختانه بزرگمهر در امنترین و سازندهترین جایی که میتوان برای زندگی او در نظر داشت قرار گرفته است.» به عبارتی دیگر او در همان مدت کوتاه، شیفتهی مرام و مسلکِ الههجان شده بود. یک زن پاک با ذهن و دانشی بسیار وسیع که برای خود من همیشه از قداست بسیار قابل توجهی برخوردار بود و هست. البته این احساس من به الههجان در طول و گذر زمان بسیار عمیقتر و وسیعتر هم شد؛ و این در حالی بود که او با تمام وجود دلاش میخواست نقشی در پرورش ذهنی این حقیر داشته باشد و از من یک «انسان» بهتری بسازد.
متاسفانه بدن الههجان در سالها و ماههای آخر در حال تحلیل رفتن بود و این برای من که شاهد رنج کشیدناش بودم و در ضمن متوجه شده بودم بهزودی او را از دست خواهم داد بسیار دردناک و طبعاً باورنکردنی بود. در نهایت، با اندوه فراوانی که تمام وجودم را فرا گرفته بود خودم را تسلیم چرخهای کردم که اصلاً دلام نمیخواست وارد آن شوم. تقدیری که بیشک خواست خداوند بود و حتماً باید رقم میخورد.
حدود آذر ۱۳۹۷ بود که الههجان برای مشاورهی «آیوروِدا» پیش من آمدند. مشاورههای «آیوروِدا» معمولاً دو ساعت و حتی بیشتر طول میکشد و من بهصورت مفصل شرح حال مراجعهکننده را میپرسم. ولی میتوانم بگویم از همان لحظهی نخست که ایشان وارد دفتر کار من شدند پیوند عمیق و عجیب و غریبی میان ما شکل گرفت. به گونهای که بخش عمدهای از آن جلسه به هیجان من و ایشان نسبت به حجم گستردهای از وجه اشتراک بین ما اختصاص پیدا کرد. به گونهای که در پایان آن جلسه احساس هر دو ما این بود که انگار سالهاست همدیگر را میشناسیم!
میتوانم بگویم معاشرت و همنشینی با الههجان برای من بسیار لذتبخش و جذاب بود. وقتی پروسهی درمان را شروع کردم، اشتیاق من به مصاحبت و معاشرت با ایشان بهقدری زیاد بود که گاهی بهجای این که الههجان به دفتر بنده مراجعه کند، من خدمتشان میرسیدم! دو سه ماه بعد از مرحلهی مورد نظر، این حس در میان ما چنان قدرت پیدا کرده بود که ایشان من را دختر خودش خطاب میکرد. البته آنوقتها فقط پسرم، یزدان، را داشتم و ایشان با محبت بسیار، پسر من را هم مثل نوهی خودش میدانست.
در حقیقت، رابطهی بین ما چنان تنگاتنگ شده بود که یکبار در نهایت تعجب به من گفت: «مطمئنم روح ما دو تا در زندگیهای گذشتهمان رابطهی خیلی عمیقی با هم داشتهاند.» دو سه سال بعد از آغاز دوستیمان یکبار که به منزل شما آمده بودم اتفاق خیلی جالب دیگری هم افتاد؛ و آن این که وسط تعریف کردن یکی از خاطرات معلوم شد ایشان در زمان جوانی با مادر من دوست صمیمی بودهاند و حتی یک سفر مشترک و خارقالعاده هم به هند داشتهاند! خلاصه ایشان خیلی هیجانزده شدند و رفتند آلبوم عکسهای آن سفر را آوردند که با هم نگاه کردیم و غرق خاطرات شدیم.
اما همهی اینها برای من که معتقدم هیچ چیز در این دنیا اتفاقی رخ نمیدهد یک نشانه بود؛ نشانهای از گره خوردن روح ما به همدیگر؛ آنهم از گذشتههای نسبتاً دور. به همین خاطر لحظه لحظهی بودن در کنار الههجان برای من بسیار ارزشمند بود. ایشان آنقدر به من لطف داشت که تعدادی از لباسهای دوختهشده توسط خودش را که از آنها استفاده نمیکرد به من هدیه داد. لباسهایی با نشان یا آرم مخصوصِ «فرمانی» که تقریباً هر روز به یادشان از آنها استفاده میکنم؛ و از اینهمه زیبایی و دقت در دوخت لذت میبرم.
آن لباسها را که شما میگویید، با یک عشق وافر دوخته بود و تا مقطعی حتی خود من هم از وجود آنها بیاطلاع بودم! لباسهایی که آنها را در زمان فعالیتاش در یک مزون دوخته بود. به همین خاطر بودن در کنار او همیشه برای من هیجانانگیز و غافلگیرکننده بود. آنهم با تبسمی دائمی که از صورتاش پاک نمیشد. شاید باور نکنید اما هر شب وقتی کلید میانداختم و وارد خانه میشدم به او میگفتم: «سلام، من اومدم توی بهشت!» و این احساس اینقدر در من قوی بود و هست که از روزی که الههجان این دنیا را ترک کرده، به هیچ چیز خانه دست نزدهام تا یاد و جای او همچنان پابرجا بماند.
این احساس را من هم در مورد همسرم داشته و دارم. من و اشکان دوازده سال با هم زندگی کردیم. هرکس با ما معاشرت میکرد و ما را با هم میدید، به راحتی متوجه رابطهی متفاوت ما در مقایسه با دیگران میشد. لذتبخشترین چیزی که در این مورد شنیدم جملهای بود که یکی از دوستان به آن اشاره کرد و گفت: «ما وقتی شما را در کنار هم میبینیم، عاشق میشویم!» شاید مهمترین ویژگی چنین رابطهای این بود که هر دو ما در کنار ابراز علاقهی آشکار و روزمره، حرمت همدیگر را هم خیلی نگه میداشتیم و تلاش میکردیم تا به رشد طرف مقابل کمک کنیم. ما در طول دوازده سال زندگی مشترک، بدون اغراق حتی یکبار با هم دعوا و طبعاً قهر نداشتیم.
به نظر من زندگی هر آدمی چرخههای مختلفی دارد و چرخهی زندگی من و اشکان هم از جایی تغییر کرد که او در یک حادثهی کوهنوردی و به شکلی کاملاً ناگهانی درگذشت. آنهم در حالی که من فرزند دومام را باردار بودم و تنها سه چهار هفته به زایمانام باقی مانده بود! صبح روزی که این اتفاق دردناک رخ داد من داشتم با یزدان (فرزند بزرگترم) وقت میگذراندم. آن روز مثل خیلی وقتهای دیگر در حال یک مکالمهی ذهنی با خداوند بودم و یادم هست در دل داشتم به او میگفتم که «من واقعاً خوشبختترین زن دنیا هستم؛ و اصلاً مگر کسی در دنیا میتواند خوشبختتر از من باشد؟» اما خُب، متاسفانه شبِ همانروز همسرم ناباورانه، من، پسرم و فرزندی که در راه داشتیم را تنها گذاشت و رفت.
خوشبختانه من آن وقتها از طریق استاد قادری با علم «جیوتیشاسترولوژی» آشنا و به شکل غیرحضوری دانشجوی این رشته بودم. شاید اگر با این علم آشنا نشده بودم، پذیرش این مرگ دردناک و ناگهانی برایم خیلی دشوار و شاید حتی ناممکن بود. بههرحال من در آن دوره، یک چرخه از زندگیام را به پایان رسانده بودم و به شکلی گریزناپذیر حالا باید وارد چرخهی جدید و تازهای میشدم که حتی برای خودم هم غریب و ناشناخته بود. بعدها به این نتیجه رسیدم که معنای واقعی زندگی این است که فقط باید به سایرین خدمت کرد؛ و هیچچیز متعلق به خودِ آدم نیست. در این رهگذر هرگز نباید به چیزی دل بست و در نقطهای متوقف ماند. چون مدام از دست میدهی و دوباره باید از نو بسازی!
و همهی هدف زندگی این است که هرکس با ویژگیهای روحی خاصی که دارد بتواند به سایر آدمها خدمت کند. فکر میکنم اشکان این ماموریت و خصیصهی ذاتی را به کمال رسانده بود. به گواه دانشجویانش و همهی کسانی که او را میشناختند، روی زندگی اطرافیاناش بسیار تاثیر گذاشته و توانسته بود به آن نقطهی اوج که باید میرسید، برسد. نقطهای که مرحلهی بعدی تکامل روح او به حساب میآمد.
یادم هست در همان دورهای که الههجان از حضور شما بهره میبرد، داروهایی که شما برایش تجویز کرده بودید را خیلی دقیق و در زمان مورد نظر خودشان مصرف میکرد و این در حالی بود که گاهی من به او توصیه میکردم کمی بیخیال این نظم و این روال زندگی شود؛ و او نمیپذیرفت!
البته ایشان به دلیل عشق و علاقهی شدیدی که به شما داشت گاهی این توصیههای غذایی را نادیده میگرفت. به عنوان مثال یادم هست یکبار که دربارهی عوارض مصرف آرد سفید و احتمال تشدید بیماریشان هشدار داده بودم، ایشان به من گفت: «آخه شبها بزرگمهر با عشق برام نون تازه میاره؛ و من چهطور میتونم از خوردن چنین غذایی صرفنظر کنم!»
[با خنده] درست است… گاهی وقتها هم شیطنت میکردم و زمانی که به خانه برمیگشتم، برخی خوراکیها را نشاناش میدادم و میگفتم: «اینها را آوردهام تا وسوسهات کنم!» یا مثلاً میگفتم: «حالا بیا یه لقمه بخور، هیچی نمیشه!» یادم هست حتی قبل از آن که برای ادامهی معالجه به بیمارستان مراجعه کنیم، یکیدو بار به من گفت دیگر نمیخواهد رنج بکشد و دلاش میخواهد بدون تحمل درد از این دنیا برود. خُب البته شنیدن چنین حرفی از او برای من خیلی تکاندهنده بود، اما آنچه که باعث شگفتی شد این بود که در ادامه میگفت: «و این تنها موردیست که دست من نیست.» با تمام این حرفها خوشحالم که تاکید کرد هیچ کار انجام نشدهای ندارد؛ و هر کار که باید به پایان میرسانده، انجام داده است.
یکی از آخرین کارهای او هم تبدیل نوارهای سخنرانیاش به فایلهای دیجیتال بود. در حقیقت، بعد از تبدیل شدن آخرین نوار، خیال او کاملاً راحت شد که کار انجام نشدهی دیگری ندارد. و من هم به او قول دادم که تمام این فایلها را در یک وبسایت تخصصی بارگذاری خواهم کرد.
به نظرم آماده شدن الههجان برای سفر پایانیاش، وارد شدن او به آخرین چرخهی زندگیاش هم بود. چرخهای که برای من به عنوان شریک زندگیاش همواره با یک درد جانسوز و البته دلتنگی بسیار عمیقی همراه بود و هست.
شما حق دارید… و من با همهی وجود درکتان میکنم چون خودم هم این درد را با تمام ابعاد باورنکردنیاش زندگی کردهام. البته الههجان این چرخه را با موفقیت به کمال رساندند و وارد مرحلهی بعدیِ تکامل روح خود شدند. اما با تمام این حرفها، رفتن، نداشتن و از دستدادنشان یکی از وزنهای سنگین و گرههای کوریست که من و شما هرکدام به تنهایی و هر طور شده، باید در چرخهی زندگیمان با آن کنار بیاییم. شاید بعضی آدمها نسبت به چنین علومی هم احاطه و آگاهی داشته باشند، اما بههرحال از این غم، غمِ سنگینِ سوگ و عزاداری برای عزیز از دست رفته، گریزی نیست. غمِ غیرقابلتحمل و بسیار دردناکی که مثل یک حفرهی بزرگ و بیانتها، متاسفانه بخشی از وجود من و شما را بلعیده و در خود فرو برده است. چیزی که خود من خیلی تلاش میکنم تا در گذراندن این بخش از زندگیام به آن فکر کنم این است که آدم در سختترین روزهای زندگیاش چه رفتار و چه انتخابهایی باید داشته باشد. یعنی مساله، فقط رفتنِ آن فردِ بهخصوص نیست. مساله این است که در چرخهی جدیدی که من و شما در آن حضور داریم چه منش خاصی برای عبور از این مرحلهی دشوار انتخاب کنیم….
… و از این به بعد چهطور زندگی کنیم.
بله و چه انتخابهایی داشته باشیم برای حرکت به سوی آینده و ساختنِ دوباره… چون ممکن است ناگهان در یک آن، همهچیز از بین برود و هیچ کاریاش هم نمیشود کرد. تجربه و سوگ بیانتهایی که شما از سر گذراندید، برای خود من هم دشوارترین بخش زندگیام بود. غم بسیار عمیقی که گذر زمان هم کوچکترین کمکی به آن نمیکند. باید پذیرفت که در این مورد خاص، حتی زمان هم مفهوم خود را از دست میدهد.
کاملاً موافقم. ضمن این که به نظرم احساس سوگ و رنج در فقدان عزیزی که از میان ما رفته، خود میتواند مثل اعطا یا بخشش یک چیز غیر قابل توصیف باشد که به آدم داده میشود تا در انتخاب یا انتخابهای بعدیاش از آن استفاده کند.
متوجهم چه میگویید… و به همین خاطر به نظرم هیچ اشکالی ندارد حالا حالاها غمگین باشید… غمِ از دست دادن همسر، آنهم همسری با ویژگیهای متعالیِ الههجان چیزی نیست که آدم بتواند آن را مثلاً در جایی پنهان کند و… تمام! این، غم بسیار سنگین و عمیقیست که بعید میدانم تا آخر عمر، آدم را رها کند. آنهم وقتی شما با روح فردِ سفر کرده عجین و به او بسیار نزدیک باشید.
جالب اینکه احساسی که شما نسبت به الههجان داشتید دقیقاً مشابه احساسیست که من نسبت به همسرم داشتم. من در مورد خودم میتوانم اعتراف کنم و بگویم با رفتن او یتیم شدم. البته سختترین روزهای زندگیام با اقیانوسی از آدمهای بامحبتی که من را در بر گرفته بودند گذشت، ولی حتی در همان وضعیت هم خودم را یک دختر کوچولو میدیدم که بخشی از وجودش را از دست داده است؛ درست مثل احساسی که شما نسبت به همسرتان دارید.
من تعبیر «یتیم شدن» را از قسمت دومِ فصل اول پادکست «رادیو راه» (دکتر مجتبی شکوری) به نام «جادوی راه» وام گرفتهام. پادکستی مبتنی بر فلسفهی یونگ که مراحل تکامل روح را تشریح میکند. چیزی که این فلسفه بر آن تاکید میکند اشاره به وضعیتی است که آدم در حال زندگی با نعمتهای اطراف خود، ناگهان آنها را از دست میدهد و احساسی مشابه یتیم شدن را تجربه میکند. در حقیقت اگر تا قبل از این موضوع داشتید نوعی خوشبختیِ کودکانه را تجربه میکردید، بعد از این موضوع، کاملاً یتیم میشوید. اما در نهایت، پس از طی کردن مراحلی، بهشت معصومانهی خود را اینبار به صورت بالغانه خواهید ساخت. به عبارتی دیگر یتیم میشوید و فرو میریزید اما اینبار با نگاهی از سر بلوغ، زندگی خود را از سر خواهید گرفت.
البته به همین سادگی و آسانی که گفتم هم نیست. به عنوان مثال من خودم وقتی با این حادثه روبهرو شدم، پسرم سه سالاش بود و دخترم تقریباً سه هفته بعد از مرگ همسرم به دنیا آمد. در حقیقت، من نه تنها باید این بهشت را برای خودم احیا میکردم بلکه آن را باید برای بچههایم از نو میساختم. شرایط خاصی که من و شما در آن گیر کردهایم بسیار بسیار سخت و پیچیده است. اما جز تلاش کردن و تحمل، کاری از هیچکداممان برنمیآید.
در بخشی از صحبتتان اشاره کردید که حضور الههجان در منزل باعث شده بود شما خود را در بهشت تصور کنید. از این منظر شاید قرار است بهشتی که شما در خانه تجربه کرده و از آن لذت برده بودید را حالا برای دیگران و به صورت بالغانه بسازید. به طور حتم شما برای الههجان یکی از روحهای بزرگی بودهاید که قرار بوده در حقتان خدمتی انجام دهد و حالا شاید نوبت شماست که این خدمت را در حق روح او و حتی سایرین انجام دهید. نقطهعطفی که به طور حتم با درد فراوانی همراه خواهد بود؛ یک درد جانکاه و بیپایان که البته بیشک نتیجهی قابل قبولی در بر خواهد داشت.

دنیای مثلِ خواب / میثم شاهحسینی
میثمجان با تشکر از وقتی که برای انجام این گفتوگو گذاشتی، میخواستم از حس خودت در همکاری با خانم فرمانی بگویی. بههرحال الههجان با وجود این که موتور محرک فعالیتهای من بود بیشتر سعی میکرد در پسزمینه باشد…یادم هست در زمینهی عکاسی و فیلمبرداری فعالیتهای مشترکی داشتید. میخواستم از حس و حال خودت در آن دوره بگویی.
من اولینبار خانم فرمانی را سال ۱۳۸۶ در خانهی هنرمندان ایران دیدم. کموبیش بعد از تولید مستندی که شما هم در آن صحبت کرده بودید. ایشان تصمیم داشت از آخرین ویترینی که در حال جمع شدن بود فیلم و عکس تهیه کند و به همین خاطر من و هاتف هُمایی شروع کردیم به تولید مواد تصویری از ویترین مورد نظر…و این اولین دیدار من با خانم فرمانی بود. خانمی بسیار خوشسیما و خوشصحبت که همیشه لبخندی هم به لب داشت. البته بعدها متوجه شدم این لبخند، جزء جدا نشدنیِ چهرهی اوست. یادم هست که شمردهشمرده و خیلی دقیق گفت که چه میخواهد و هدفش از انجام این کار چیست. بعدها متوجه شدم ایشان به مقولهی عکاسی و فیلمبرداری هم کاملاً آشناست اما از سرِ فروتنی هیچ اشارهای به این موضوع نمیکند. در حقیقت هرچه بیشتر با ایشان آشنا میشدم، بیشتر کشف میکردم که چه خصوصیاتی دارند و چه مهارتهایی بلدند!
برای خود من هم واقعاً همینطور بود و گاهی اطلاعات و مهارتهایی از الههجان میشنیدم و میدیدم که قبلاً از او سراغ نداشتم!
بههرحال این اولینبار بود که ما از ویترینها فیلم و عکس میگرفتیم. موضوعی که برای من و هاتف خیلی عجیب بود، ماجرای بازسازی کردن دوبارهی همین ویترینها بود. ایشان اواخر اسفند سال ۱۳۹۳ با من تماس گرفت و گفت قصد دارد ویترینها را دوباره آماده کند تا در طول روزهای مختلف بتوان از آنها عکاسی و فیلمبرداری کرد اما طبق پیشبینی ایشان آماده کردن دوبارهی ویترینها حدود هفت ماه زمان میبُرد. خوب یادم هست که ایشان پشت تلفن گفت: «من خودم بهت زنگ میزنم.» و دیگر تماس نداشتیم تا…مهر سال ۹۴.
یعنی دقیقاً هفت ماه بعد!
بله، دقیقاً همان هفت ماه بعد که گفته بودند! بههرحال ایشان تماس گرفت و گفت: «اگه یادت باشه قبلاً دربارهی موضوع ویترینها با هم صحبت کرده بودیم…» و من هرچه به ذهنام فشار آوردم اصلاً یادم نیامد که موضوع صحبت قبلیمان دربارهی چه بوده است! خندیدم و گفتم «خانم فرمانی، باور کنید من اصلاً یادم نمیاد که قبلاً دربارهی چی صحبت کردهایم!»
در حالی که خودش همهی کارهایش را با دقت روی کاغذ یادداشت میکرد تا آنها را فراموش نکند…از بس که دقیق بود.
بله…و خلاصه آرامآرام یادم انداخت که اسفند ماه سال قبل دربارهی چه موضوعی با هم صحبت کرده بودیم! بعد هم به طعنه گفت: «تو جوونی مثلاً!» در حالی که از صحبتِ ما هفت ماه گذشته و در طول این مدت اتفاقهای مختلفی افتاده بود که هرکدامشان برای فراموش کردن این موضوع کافی بود…بههرحال قرار شد ویترینها دوباره به شکل اولشان برگردد تا ما بتوانیم از آنها فیلم و عکس تهیه کنیم.
همینجا باید اشاره کنم که من تا قبل از سال ۹۴ یک دوربین سونی مدل PDR 170 داشتم که عمق میدان خیلی زیاد و خوبی هم داشت. اما در سال ۹۴ دوربینها تغییر و در حقیقت کمی ارتقاء پیدا کرده بود. آن سال دوربینهای عکاسی که با آن بتوان فیلم گرفت تازه وارد بازار شده بود؛ و دوربینی که آنسال خریده بودم، برخلاف قبلی، عمق میدانِ کمی داشت و پسزمینهها را «فلو» (ناواضح) میکرد. یادم هست خانم فرمانی گفت: «من عمق میدان بیشتری لازم دارم و این نکتهها در کنار هم معنی پیدا میکنه. در حالی که تو عناصر موجود در قاب رو تکتک جدا میکنی؛ و این درست نیست.» آنجا بود که متوجه شدم ایشان به کار عکاسی و تصویربرداری هم خیلی وارد است. بعد که به مرحلهی ساخت تیتراژ رسیدیم متوجه شدم ایشان لیسانس طراحی صحنه دارد، در دانشگاه سوربنِ پاریس تحصیل کرده…و خلاصه خیلی باسواد و آدم حسابیست…هرچهقدر جلوتر میرفتیم این حس قویتر هم میشد و من میدیدم که ایشان خیلی چیزها بلد است. جالب این که خودشان هیچچیزی دربارهی دامنهی مهارتها و مطالعاتشان نمیگفتند…
…و به همین خاطر هم حتماً باید موردی پیش میآمد که خودت متوجه شوی در زمینههای مختلف اطلاعات دارد. من که سی سال شریک زندگیاش بودم گاهی در صحبتهای خارج از موضوعی که داشتیم متوجه میشدم چه اطلاعات گسترده و عمیقی دارد.
خاطرهی دیگری که الآن یادم آمد این است که در همان روزهایی که تصویربرداری میکردیم، من یک روز بیمار و طبعاً در منزل بستری شده بودم. خانم فرمانی با من تماس گرفت و وقتی متوجه شد مشکل چیست گفت: «نشونیت رو بده…میخوام برات یه بسته بفرستم.» وقتی پیک رسید، دیدم یک بستهی کوچک با دو تکه کاغذ همراه اوست. شاید باور نکنید اما هنوز آن تکه کاغذها را دارم و نگه داشتهام. عناصری که در آن بسته وجود داشت خیلی منظم و دقیق بستهبندی شده بود و حالِ خرابم را از این رو به آن رو کرد! چیزی که من متوجه شدم این بود که ایشان مثل خیلیها فقط به توصیههای بهداشتی و غذایی اکتفا نکرد و با فرستادن دستورِ درست کردن انواع دمنوشها و غذاها در زمان سرماخوردگی، کار را به صورت کامل انجام داد. نکتهای که بعدها متوجه شدم جزو شخصیت و خصیصههای ذاتی اوست.
من هم هر بار که گذشته را مرور میکنم، در ذهنام با انبوه خاطراتی روبهرو میشوم که حاصل توجه و مهربانیهای او به همهی آدمهاست. مهربانیهایی که تاثیر بسیار عمیقی بر خود من داشت. یک ویژگی دیگر او علاقهاش به انجام کارها بدون کمک گرفتن از من بود. به عنوان مثال وقتی شما و ایشان در حال ساخت فیلم مستندِ «جعبهی آینه» بودید یک روز آمد و گفت: «فقط خواستم بگم من دارم روی یک فیلم کار میکنم… اما شما نیازی نیست وارد جزییاتش بشی.» متوجه شدم بنا به هر دلیلی دلاش نمیخواهد من چیزی دربارهی آن پروژه بدانم. البته بعداً که فیلم آماده شد و دیدم به من تقدیم شده متوجه شدم دلیلاش چه بوده است.
بههرحال هرکدام از ویترینهایی که در فیلم به آنها اشاره میشود نه تنها برای ما بلکه برای آن رستوران گیاهی که در جنب خانهی هنرمندان ایران بود هم معنای خاصی داشت. خصوصاً بهخاطر معرفی یک نوع فرهنگ غذایی خاص به گیاهخوارها و مردم علاقهمند به گیاهخواری.
جالب این که هرکدام از ویترینها تم مختلفی هم داشت؛ و البته این یکی از جذابیتهایش بود. اتفاقاً یکبار که با هاتف داشتیم مستند «خاور دور» را تصویربرداری میکردیم، جعفر پناهی هم از راه رسید؛ و این یکی از همان روزهایی بود که خود خانم فرمانی هم آنجا حضور داشتند. یادم میآید آقای پناهی حدود نیمساعت چهل دقیقه ایستاده و محو تماشای این غرفهها بود. بعد هم پرسید که: «اینها رو از کجا پیدا کردهاید؟» خانم فرمانی هم که در رشتهی طراحی صحنه تحصیل کرده و این حیطه را کامل میشناخت به ایشان گفت: «تمام اینها که اینجا میبینید وسایل شخصی خودمه که جمع کردهام.» و آقای پناهی که کاملاً غافلگیر شده بود پرسید که اگر مورد خاصی پیش بیاید، حاضر است طراحی صحنهاش را انجام بدهد؟ اما خانم فرمانی قاطعانه جواب منفی داد و گفت در این زمینه قصد ندارد کاری انجام دهد. میخواهم بگویم دقت عجیب و غریبی در طراحی و اجرای غرفهها داشت؛ و این برای من و هاتف خیلی تعجببرانگیز بود. به عنوان مثال قرار بود روی تصویر یکی از غرفهها از یک قطعه موسیقی (پیشدرآمدِ استاد نیداود) استفاده کنیم و ایشان تاکید داشت که برای این کار حتماً از اجرای خاص آقای درویش (و به سرپرستی آقای شفیعیان) استفاده کنیم که خود این موضوع فقط گوشهای از دقت و حساسیت فراوان ایشان را به نمایش میگذاشت.
البته حساسیت و دقتی که شما میگویید، در سایر زمینهها هم وجود داشت. به عنوان مثال زمانی که چاپ کتاب «بهاگاواد- گیتا» تمام شده و راهی صحافی شده بود، وقتی نسخهی اولیه را با هیجان به خانه آوردم، الههجان گفت: «این که اصلاً خوب نیست؛ بگو صحافی را متوقف کنند!» و خلاصه کار صحافی کتاب متوقف شد تا ما به صورت حضوری به صحافی مراجعه و با مسئول آن کار صحبت کنیم. یادم هست صحاف از الههجان پرسید: «خانم، این کار اِشکالش چیه؟» و او گفت: «مهمترین اِشکالش اینه که شمارهی صفحهها دقیقاً روی هم نمیافته!» و این نکتهای بود که از دقت نظر و وسواس سختگیرانهی او ناشی میشد. به همین خاطر وقتی قرار بود کاری انجام شود من ابتدا باید به طرف مقابل اطلاع میدادم که همسرم بسیار کمالگراست؛ و حساسیتهای او ریشه در این زمینه دارد نه چیزی دیگر.
یادم افتاد زمانی که داشتیم روی فیلمی که به شما تقدیم شد کار میکردیم، باید به گونهای کار میکردیم که شما از ماجرا اطلاع پیدا نکنید. در همان دوران، ایشان اصلاحیههای متعددی را به آن فیلم وارد کرد و این اصلاحیهها باید به گونهای انجام میشد که اگر صاحبِ کار اطلاعی از مسائل فنی نداشت، برطرف کردن آنها یا امکانپذیر نبود یا به دشواری قابل اجرا بود. خانم فرمانی پانزده اصلاحیه برای کار نوشته بود و بر انجام آن پافشاری بسیار زیاد و سختگیرانهای داشت. اما نکته اینجاست که چون کار را به خوبی بلد بود، اصلاحیهها و اصرارهایش برای انجام آنها نیز از سر اذیت یا غرض شخصی نبود؛ بیشتر نوعی کمالگرایی آمیخته به دانش فنی بود.
یادم هست یکبار که دربارهی امکان نزدیک کردن تم رنگیِ عکسها به تصویرهای خودِ فیلم صحبت میکردیم، ایشان با اعتماد به نفس کامل گفت: «نه رنگ فیلم درسته؛ و نه رنگ عکسها!» و گفت شمارهی رنگ مورد نظرش را به من خواهد داد تا کار را به صورت دقیق به آن نزدیک کنیم…نکتهی بهظاهر سادهای که باعث شد حدود ده بیست بار رنگ فیلم را تغییر دهیم تا نظر ایشان به صورت کامل تامین شود…واقعاً روحشان شاد…توجه و دقتنظری داشت که در کمتر کسی پیدا میشود. به عبارتی دیگر من و هاتف در پایان فیلم مورد نظر بود که متوجه شدیم این کار را چندان بلد نیستیم؛ و برعکس، خانم فرمانی خیلی چیزها بلد است که ما حالا حالاها باید از او یاد بگیریم! بانوی بزرگواری که اصلاً عصبانی نمیشد و شمردهشمرده و البته قاطعانه حرفهایش را میزد…و هر چهقدر هم که طول میکشید، ما باید حتماً آن کارها را انجام میدادیم؛ چون چارهای چز پذیرش آنها نداشتیم!
او دقیقاً میدانست چه میخواهد؛ و این، عامل پیروزی او در اختلاف سلیقههایی بود که گاهی پیش میآمد.
کاملاً. به عنوان مثال ما برای ضبط نمای یکی از ویترینها که فقط حدود یک متر و نیم بود تراولینگ چیده و آماده بودیم که تصویربرداری را شروع کنیم. وقتی خانم فرمانی آمدند مخالفت کردند و گفتند که تراولینگ را جمع کنیم! ایشان گفت باید لنز دوربین را به شیشهی ویترین بچسبانیم تا به هیچ عنوان انعکاس نور نداشته باشیم. در حقیقت وقتی دربارهی غرفهی مورد نظر شروع به توضیح میکرد، ما تازه متوجه میشدیم که وسایل داخل غرفه با چه نظم دقیقی چیده شده؛ و اصلاً چه اتفاقی در حال رخ دادن است!
از قبل به همهچیز فکر میکرد، خیلی دقیق و خیلی منظم.
دقیقاً همینطور است. به عنوان مثال تصویرهایی که خانم فرمانی از پیشینهی مکان خانهی هنرمندان ایران پیدا کرده بود چنان جذاب و جالب بود که باعث تعجب مدیرعامل وقتِ خانهی هنرمندان شده بود. یادم هست ایشان از خانم فرمانی تقاضا کرد آن قطعه فیلم را در اختیار خانهی هنرمندان قرار دهد تا در فعالیتهای این مرکز مورد استفاده قرار دهند.
بعدها از اطلاعات همان تصویرها برای بروشورهایی که دربارهی خانهی هنرمندان ایران طراحی و چاپ شد استفاده کردند.
چه جالب… خبر نداشتم. یادم هست همان روزها خواهرِ خانم فرمانی که برای ضبط و اجرای متن مورد نظر آمده بود، با تعجب پرسید: «اینها رو از کجا آوردید؟» ایشان هم با تبسم کمرنگ و معنیداری گفت: «حالا دیگه…!» و با بیان این جمله، از تشریحِ نحوهی پیدا کردن آن تصویرها امتناع کرد.
یک چیز جالب دیگر که از خانم فرمانی خاطره دارم مربوط میشود به جملهی معروفی که خیلی وقتها آن را تکرار میکردند. میگفتند: «دنیا مثل خوابه…نقش روی آبه.» و من متن این گفتهی ایشان را یکبار در گوشهی یکی از غرفهها پیدا کردم و برای خودم به یادگار نگهداشتم. نوشتهای که تقریباً همیشه ضمن نگاه کردن به آن، غرق خاطراتی شیرین میشوم؛ و برای خودم هرگز فراموشنشدنی است… واقعاً روحشان شاد.
